۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

مکانیک بچه


شهر شهر فرنگه
     هی هی هی ؛ این بلدیه هم که دست از سرِ این چار چرخه ی شهر فرنگی ام برنمیداره . هی ایراد می گیره و میگه هوا رو آلوده می کنی . من هوا رو کثیف می کنم یا اون خرکچی که هی داد میزنه " عسل طالبی ، طلاست گرمک . بی بلاست گرمک " . هوا هم که بعد از اون توت پزون ِ یکی دو روز پیش هی داره گرم تر و گرم تر میشه . بی خودی نیست که میگن " انقلاب تابستونه ".
        چار چرخه ی شهر فرنگم رو هل می دهم و می روم تا این " علی مکانیک " یا برادرش " ابرام مکانیک" دستی بر سر وروی شهر فرنگم بکشند، و اگر رو دل کرده ، هی گاز بدن و هی گاز بدن تا شاید دوده ای که در دلش جا خوش کرده بپره بیرون و راحت بشه .  
        علی مکانیک در کنار خیابون سرشو کرده تو دهن ِ چار چرخه ای و داره به اندام های درونش ور میره ؛ چند تا " مکانیک بچه " که روغن از سرو لباسشون با لا میره خم شدن و دارن آچار و دیگر ابزار جراحی رو به دست اوستا میدن .
        علی آقا مکانیک یکهوبخود ش تکونی میده و کمرشو راست میکنه ؛ نه اینکه بخاطرمن که چند دقیقه ای است پشت در کریدور بخش جراحی ایستاده ام . اون نازنین کوچولویی که در جیبش تکون تکون خورده و از خواب بیدار شده را از جیب لباس جراحی اش درمیاره و محکم می چسبونه به دهان و گوشش . اشتباه نکنید اون کوچولو رو نمی بوسه ، بلکه داره تو دهنیش نجوا می کنه...
        علی خان، یکی از بچه مکانیک ها رو از مغازه صدا می کنه و میگه:
    - ببین این شهر فرنگی چکار داره .
 مکانیک بچه ای لاغر اندام با صورتی بدرازای چهره ی زیبای زرافه ، با همون چشمهای درشت و مهربون ، و لب و لوچه و دندان های بلند و سپید ، به من لبخندی میزنه و میگه :
    - شهر فرنگتون رو بگذارید اون ور خیابون ، روی اون پل آهنی  ".
        بچه برقکار بخش ِ چشم پزشکی - که وقتی دید ِشهر فرنگم کم سو میشه و یا سیم هاش اتصال میکنه وکار روی دستم می گذاره - سر میر سه . میگه :
-  آقا شهر فرنگی ، هیچ میدونی که این آقا مهدی دکتره .
   - دکتره؟ ! 
 اسم ِ مکانیک بچه رو هم یاد می گیرم .
   -  آقا مهدی   دکتره ، بله . در مریض خونه کار میکنه  .
    از گرد شدن ِ چشمونم از پشت شیشه ی عینکم ، آقا مهدی می فهمه که باید توضیح بده و گرنه  عمو شهر فرنگی  ممکنه پس بیفته و کار رو دستشون بگذاره . میگه:
    -  سه ساله که به سفارش عمویم در بخش پرستاری بیمارستان ... دارم در کشیک شب کار می کنم و الان شدم یک پا پرستار " . هی هی هی .
...
        چار چرخه ی طناز و عشوه گری ، بی سر و صدا از پشت شهر فرنگم ، سرشو فرو می کنه به پیاده رو و لبشو می چسبونه به در فلزی پارکینک همون ساختمونی که روی پل آهنی اش من واستادم .  چی میگه وچی راز و نیاز می کنه که من نمی فهمم . با با ، شهر فرنگی یکی از گوش هاش سنگینه و همه چیز رو نمی شنفه ؛ چیزی هایی رو می شنفه که می خواد. هی هی هی .
مردی درشت اندام ، با یال و کوپال ِ پرورش اندام – زیبایی اندام دیروزی – تی شرتی سپید ِ تر وتمیز بر تن و آرایش سر و صورت امروزی از چارچرخه خارجیش بیرون می پره و به سوی دکان ِ مکانیکی میره . "  مکانیک بچه " ، میگه :
    -عمو ، ابراهیم آقا رو نشناختی ؟
   -    نه والا نشناختم . ابرام مکانیک کو ؟
   - از کنارت رد شد . همونی که اون چارچرخ مامانی رو داره .
 هی هی هی .
...
        برگ ترخیص بر دست و جیب خالی شده، از درمانگاه ِ کنار پیاده رو راه می افتم تا برم . ای بابا ، من که ترمز ندارم ! گویی مکانیک بچه  سرم بر دست، ترخیصم کرده . بی خوابی ِ کشیک شب بیمارستان را سبب این بی توجهی نمی بینم . اون که گفت :
    - کشیک شب خیلی راحته و سرتو میزاری تا خروس خون می خوابی  .
 ترخیص شدی شهر ِ فرنگی . هی هی هی
...
        به تربار فروشی ِ سر ِ گذر می رسم و سرکی می کشم تا پیازی بخرم و به خونه برم . آقا هادی تره بار فروش ، بگرمی احوالم رو می پرسه . نگاهم می افته به جوانی که سرشو کرده توی جعبه ی خیار و سخت مشغوله . آقا هادی میگه:
    -  این حسین آقا شاگرد جدیده که از شیراز اومده ؛ حسین آقا مهندسه .
    - مهندسه؟ !
    - بله من در رشته ی عمران درس خوندم . از دانشکده ی مهندسی دانشکاه شیراز.
 هی هی هی
...
        سرم داره گیج میره . نه بابا از گرما که نیست . از مهدی دکتره و ابرام مکانیک و آخرش هم این حسین مهندس که واقعا مهندسه ؛ مثل اون عبدالله مهندس فارغ التحصیل ِ مدرسه ی دارالفنون که پیشتر شرح حالشو براتون گفته و باز خواهم گفت .
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر