بچه جونم ، ساکت بنشین و خوب گوش کن، اعتمادالسلطنه داره در دفتر روزانه اش مینویسه و من برات می خونم :
پنجشنبه 22 رجب سنه ی 1305 قمری
صبح که بیدار شدم گفتند شاه سوار شد . خیلی تعجب کردم؛ فرستادم تحقیق کردند. معلوم شد " یوسف" دروغ گفته، شاه هنوز خواب است . من هم منزل ِ امین السلطان که مهمانخانه ی علی آباد منزل کرده ، عمارت عالی سبز و پر گل ، اطرافش کاروانسرا و مسجد و حمام است ، رفتم . باید چهل هزار توما ن خرج شده باشد . امین السلطان خواب بود . جمعی در جلوی اطاق ، خاکستر نشین بودند . بیدار شدند؛ ما را احضار فرمودند . به هر یک اظهار لطفی فرمودند . دو بره بمن مرحمت فرمودند . حرم ، امروز در این مهمانخانه مهمان هستند ...
... من این علی آباد را در سنه ی 1266 دیدم، که در موکب همایون در صدارت " میرزا تقی خان " به قم می رفت . بواسطه ی نبودن آب در " حوض سلطان " ، در این علی آباد منزل فرمودند . من هفت ساله بودم . پدرم فراشباشی بود و سراپرده ی برج دار و طره دار حوض بلغار ، که فواره از میانش می جست ، اختراع کرده بود ، همین موقع زده شده بود . من با مادرم در خدمت " مهد علیا " ، ملتزم رکاب بودیم . در این منزل علی آباد که آنوقت به " کاروانسرا سنگی " معروف بود . من در آفتاب گردانی که جهت " مهد علیا " زده بودند ، یک سمت من و مادرم خوابیده بودیم و طرف دیگر " حا جی ملک زاده " ، و شلوار قرمزی پای من بود . شب شلوار را بالای سرم گذاشته بودم ؛ صبح که برخاستم شلوار را بپوشم سنگین بود . وقتی تکان دادم ، مار بسیار بزرگی در آن شلوار بود . آن روز از همین منزل یک سربه قم رفتیم .
...
جمعه 23 رجب سنه ی 1305 قمری
امروز منظریه می رویم. شش فرسخ راه است . صبح آفتاب گردان ِ " زین دار باشی " رفتم . آنجا شنیدم " سید ابوالقاسم " مرحوم شد . این سید از اهل کاشان و شاگرد بزاز بود. با درب اندرونی ها و خواجه ها راهی داشت . مادر زنش خیاط ِ " فروغ السلطنه " ، زن ِ سوگلی شاه بود . وقتی که من در خدمت ِ پسر ِ فروغ السلطنه ، حرم ِ خانه بودم ، او را دیده بودم . آنها یی که معتقد به سحر هستند ، این زن را جادوگر می گفتند . بواسطه ی مادر زن ، " سید بزاز " ، راهی به اندرون داشت . اوقاتی که " امین اقدس" ، " زبیده " ، فقط بود و از خدمه ی قهوه خانه و سپرده ی " انیس الدوله "، این ضعیفه ، سید ابوالقاسم را ناظر" امین اقدس " کرد ؛ بواسطه ی زرنگی که داشت هم خود فایده برد و هم خانم خود را معتبر کرد . تا مراجعت از کربلا ، که " زبیده "، " امین اقدس " شد ، به اعتبار سید هم افزوده شد . "آغا بهرام "، خواجه ی سیاه ِ زر خرید ِ مرحوم " میرزا آقا خان ِ صدر اعظم " ، که ارثا به میزا داود خان پسرش رسید با زن ِ آقای خود که فاطمه خانم دختر محمد حسن خان سردار و مادرش " فخرالدوله " ، عمه شاه بود ، نا سازگاری کرد . آنچه معلوم است ، خانم با علی رضا خان ، پسر سهام الدوله ، سری ، بلکه سودایی داشت ؛ آغا بهرام از این فقره سودایی شد . از خانه ی میرزا داود خان بیرون آمد ، بزیر حمایت " آغا یعقوب خواجه " رفت ؛ بواسطه ی او جزو خواجه سرایان ِ حرم خانه شد . آغا بهرام تربیت شده ی زرنگ و عاقل است و کم کم در مزاج ِ " امین اقدس " راهی رسوخی یافت . سید بزاز را مخل ترقیات ِ خود دانسته عذ رش را خواست . سید ، بیچاره شد ؛ بواسطه ی امین السلطان ِ مرحوم و بواسطه ی پسر خودش " سید محمد" مشهور به " مردک "، فراش ِ خلوت شد . اوقاتی که مرحوم عماد الدوله وزیر عدلیه بود و من وکالت دیوانخانه را داشتم و معاون عدلیه بودم بمن ملتجی شد . ماموریتی به مازندران برایش پیدا کردم . رفت . پانصد ، ششصد تومانی مداخل کرد و مراجعت نمود . دختری دلربا داشت ؛ به تدبیری " میرزا محمد ملیجک " را که برادر " امین اقدس " است ، خانه ی خود طلبید . آن ماهرو را در طبق اخلاص خود گذاشت ؛ به این دیو چهر، عقد بست . مقصودش تلافی صدمات ِ " آغا بهرام " بود . تقدیر با تدبیرش مطابق آمد . خوش قدمی و سعادت این زن ، نصیب " میرزا محمد " شد . از فراش خلوتی ، دایم الحضور شد . سفر ثانی فرنگ ، دست به دامان من زد که او را جزو ملتزمین بگنجانم ؛ این امر بر خلاف میل و سلیقه ی " میرزا حسین خان سپهسالار " مرحوم بود . خواهی نخواهی کلکی زدم و به کلکش نشاندم . از رودخانه ی ارس عبورش دادم و به خاک روسش داخل کردم و به شاه عرض کردم که یکنفر بیش و کم فرقی بوضع سفر نمی کند . در آن سفر چون مراقبت کامل در خدمات ِ شخصی شاه داشت اعتباری پیدا کرد . در مراجعت طفلی از دختر سید ابوالقاسم که تفصیلش ذکر شد به منصه ی ظهور رسید موسوم به " غلام علی ". طفلش را بحرم خانه ، نزد عمه اش " امین اقدس " می بردند . طفلک لاغر ضعیفی بود . پادشاه بحالش ترحم فرمودند . یک دو سالی محض ترحم ، طرف احسان بود . کم کم طرف ِ میل شد . حالا طرف عشق و خواس خمسه ، فقط معروف اوست . بواسطه ی پسر ، پدر هم ترقی کرد . " سید بزاز " ، " اتابک میرزا محمد خان " شد . اداره اش نمود . خانه ی بیست هزار تومانی برایش ساخت . مخلفات و جواهر آلات زیادی برای او تحصیل کرد . شاه هم پهلوبندی زیاد به او داد و سید هم مکنتی اندوخت . هرچه میرزا محمد کار می کرد سید می خورد . خیالات بزرگ داشت . با من حقوق سابق را تحویل می داد و همیشه می گفت " آقا ابراهیم را شاه از رتبه ی شاگرد کفش دوزی به رتبه ی عالیه " امین السلطانی " رسانید ، چه می شد که من اهل بازار و کم آزار تر ، از شاگرد بزازی اقلا بمقام " سرایدار باشی " برسم . بقول شاعر " ای بسا آرزو که خاک شود " .بیچاره مرده یا در شرف موت است . تا بعد از او طایفه ی ملاجکه از پس پرده ی غیب چه ظهور نماید .
خلاصه حرکت نمودیم .

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر