۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

اعلیحضرت، شکار حاضر است



شهر ِ فرنگی اومده
 شنبه 20 رمضا ن سنه ی 1299 قمری است و این اعتمادالسلطنه است که داره برامون میگه :
  "   دیشب شنیدم که " مچول خان " زمین خورده است . صبح دیدن رفتم . " طلوزان " – پزشک اعلیحضرت – هم اونجا بود که دیدم مردک رسید که حکم شاه است سوار شو . خستگی و کسالت این چند روز باقی بود . چاره چه داشتم . سوار شدم . در این بین، شاه رسید .معلوم شده امروز شاه خیال سواری نداشتند . میر شکار دو مرال و دو خرس در حوالی سیاه بیشه که از اردو دو فرسخ دورتر بود دیده بود، خبر کرده بود . خلاصه، بشاه رسیدم . قدری روزنامه همان طور سواره خواندم . از گردنه ی " دونا" بالا رفتیم . دو نفر انگلیسی دیدیم که پیاده میروند . معلوم شد مسیو قونسول انگلیس و یک نفر صاحب منصب سفارت انگلیس است . این دو نفر از شهر به لار، از آنجا به نور و کجور سفر کرده اند و همه ی این مسافت راپیا ده آمده اند . قونسول انگلیس با من آشنا بود . بعد از طی تعارفات که از او تفصیل مسافرتش را سئوال نمودم گفت با " مسیو بالوا"، وزیر مختار فرانسه سفر می کنم و خود ِ وزیر مختار جلو است . خلاصه شاه کنار رودخانه ی کندوان به ناهار افتادند . من جمعی از فراشهای سفارت فرانسه را دیدم . پرسیدم وزیر مختار کجا است ؟ نشان دادند او را که در سایه ی پالان قاطر نشسته بود .نزدیک رفتم و سلام و تعارفی نمودم . برخاست و جلوی من آمد . لابد پیاده شدم . سئوالات از او نمودم . معلوم شد یک ماه است از شمرانات بطرف لار حرکت کرده اند . خود وزیر مختار و نایب اول او قاطر و چاروادار کرایه نموده اند و این دو نفر انگلیسی که مهمان های او هستند پیاده سفر کرده اند . بعد خدمت شاه رفتم . تفصیل ملاقات خود را با وزیر مختار عرض کردم . فرمودند برو و او را بیاور .رفتم فی الفور با نایب خود بحضور رسید . قریب یک ساعت خدمت شاه بودند . خیلی صحبت کردند از هر قبیل . مترجم من بودم .بعد او رفت . شاه ناهار صرف نمودند . در سر ناهار روزنامه مجد دا خواندم . خبر کردند شکار حاضر است . با معدودی سوار شدند و مرابه غلامحسین خان پیشخدمت سپردند که منزل نروم . ما هم از آنجایی که ناهارگاه ِ شاه بود حرکت کرده بطرف چادرهای میر شکار که بالای تپه بود رفتیم . طوری چادرهای میر شکار واقع شده بود که این طرف دره که کوه های سیاه بیشه بود شاه و سواران و شکارچیان پیدا بودند . اول مرال ها بیرون آمدند. شاه چند تفنگ انداختند و نزدند. مرال ها فرار کردند. بعد خرس ها بیرو ن آمدند . باز شاه چند تفنگ انداختند و نزدند . اما دو سوار دیده شد که تفنگ انداختند و زدند . شکار تمام شد .شاه بطرف سیاه بیشه رفتند . ما را احضار فرمودند . من ِ بیچاره را باز کشان کشان بردند . برای هر کس اگر علم اسباب راحت است بجهت من تقدیر اسباب زحمت فراهم آورده است . خلاصه رسیدیم به آفتاب گردان شاه که خیلی متغیر بودند . بعد معلوم شد که مردک پسر سید ابوالقاسم بزاز که از خواص سلطنت است و دایی پسر ملیجک است و اکبر خان پسر محمد خان کور افشار که غلام بچه بود خرس را زده اند . شاه از این مسئله خیلی متغیر بودند که چرا خودشان نزدند . در این بین مرد ک جسورانه وارد شد که خرس شکار شما را کجا ببرم ؟ شاه به جای اینکه سر این فضول را بشکند که او را ریشخند کرده است و شکار خود را باسم شاه میخواهد جلوه بدهد که بچه ی پانزده ساله آن هم بزاز زاده ای شاه پنجاه و پنج ساله ی سی و شش سال سلطنت کرده را گول میزند هیچ نفرمودند بلکه در باطن هم راضی شدند . عصرانه خوردند .باز من ِ بیچاره سه روزنامه خواندم . براه افتادیم . پای گردنه میر شکار را دیدم که با خرس کشته شده ایستاده است و قسم میخورد گلوله ی شاه خرس را کشته است ، نه چهار پاره ی مردک .دیگر ندانستم چه شد . با کسالت تمام منزل مچول خان آمدم . بعد بازدید محمد ابراهیم خان پسر امین الدوله مرحوم ، از آنجا چادر " طلوزان " ، بعد منزل خود آمدم . با خستگی تمام خوابیدم . "
...
 روز یکشنبه 21 رمضان بواسطه ی قتل سواری نیست  و ...
خب . این هم برگی از خاطرات ِ اعتمادالسلطنه که برات گفتم و امید وارم خسته نشده باشی  . امروز شهر فرنگ ِ ما هم مفتی بود . روز تعطیل است و از " پاسبونه " هم خبری نیست .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر