شهر فرنگی اومده . میگی نه ؛ پس گوش کن
هی هی هی . من تو رو خوب می شناسم ؛ همین یکی دو ماه پیش بود که سر گذر مستوفی ، دم ِ دهنه ی بازارچه ی ارامنه ، وقتی داشتم از تبریز و مرند از زبون اون خانوم فرنگی و اون آقای سوئدی جهانگرد می گفتم ، اومدی و از من خواستی از روزنامه ی اعتمادالسلطنه برات بگم . من همون وقت فهمیدم که بابا چیزی حا لیته . آن روز من یک چیز هایی گفتم و گذ شتم . و امروز بازسر و کله ات پیدا شد . بگو ببینم چکاره ای ؟هی هی هی ، شهر فرنگی ، بتو چه که آقا پسر چکاره اند و یا چکاره می خواد بشه . این به ما نیامده . آمده ؟ نه بابا جون نیامده .
...
میدونم چرا می خواهی از زمان قاجار بگم . می خواهی از باورهای اجتماعی ، آداب و رسوم و سنن سیاسی و ملی ِ آن دوره بدونی . اما چرا از بین این همه خاطره ها و سفر نامه ها این جناب اعتمادالسلطنه رو بر گزیده ای ؛ چون که او روز نامه شو مخفیانه می نوشت و نه اینکه برای تقدیم به ناصرالدین شاه ؟ این آقا اعتماد السلطنه شاهد و ناظر بسیاری از وقایع بود نه شنونده ی آنها . میدونی که او نیت ِ پرداختن به حوادث سیاسی محض رو نداشت ؛ از اینرو گزارشها ش در حد ممکن دقیق و پیراسته از پرده پوشی های گسترده ی مورخان رسمی درباره. ساده می نوشت . پس گوش کن .
اعتماد السلطنه داره میگه :
_روز جمعه است . ششم ماه شوال سنه ی 1308 قمری
... به خانه ی حکیم طلوزان آمدم ، باتفاق به باغ مشیرالدوله رفتیم ؛ مجلس ِ غریبی بود . ساعدالدوله و پسرهای عزت الدوله و پسر خودش و دامادش . شرابی و سازی بود . مرا به عنف نگاه داشتند ، بر خلاف عادت، مشروبات زیاد صرف شد . یک ساعت بعد از ظهر با کمال ِ کسالت به خانه آمدم ، هرچه خواستم بخوابم نشد.
خلاصه ، شب که به عشرت آباد رفتم " اعتمادالحضرت " گفت :
- امروز نزدیک بود بوجود مبارک صدمه برسد . بخیر گذ شت . مراجعت از سلطنت آباد از زیر ضرابخانه سواره طرف ِ عشرت آباد می آمدند . دست ِ اسب در رفته بود . شاه زمین افتادند . بحمدالله صدمه ای وارد نیامد . شکر خدا که این خطر بزرگ گذشت . خداوند انشا الله هرگز به این وجود مبارک که رئوف ترین و مهربان ترین خلق روی زمین است بد ندهد .
محض اطمینان منزل اعتمادالحرم رفتم که از او احوال بپرسم ، جمعی از این بچه هایی که تازه روی کار آمده اند دیدم که هر کدام ده اشرفی ، بیست وپنج هزاری ، پنجهزاری تصدق می فرستادند . من هم مصمم بودم پنجاه تومان تصدق بدهم ، آنها را که دیدم عارم آمد که با آنها مراد ف شوم . باظهار چاکری تنها اکتفا نموده مراجعت به منزل نمودم و دعا بوجود مبارک کردم. تمام شب خیلی کسل بودم .
...
می بینم که مشتاقی باز هم بگم . آیا دیگر مشتریانم هم مثل تو علاقمندند که از این روزانه یادداشت بگم ؟ بله . بسیار خوب . گوش کن :
_ جمعه 29 رمضان سنه ی 1308 قمری رو برات میگم :
شاه سوار شده سلطنت آباد تشریف بردند . من تمام روز را در خانه ماندم . مشغول نوشتن تاریخ اشکانیان شدم .
_ شنبه روز آخر ماه رمضا ن
صبح دربخانه رفتم . خدمت شاه رسیدم . شنیدم چند شب قبل بعد از شام شاه خواجه می فرستند که برود منزل عزیزالسلطان ببیند چه میکند . خواجه می رود . بر می گردد و عرض می کند :
- قراول، مرا راه نداد.گفت :
- غدغن است کسی برود .
شاه دو باره می فرستند . معلوم می شود عزیز السلطان خانه ی خودش نبوده ؛ بعد از تفتیش معلوم می شود خانه محمد باقر خان قیصر ناقص الخلقه که از الواط معروف شهر است و دو سالی می شود خودش را بدستگاه عزیزالسلطان داخل کرده ، رفته اند و مجلس شرب و قماری دارند . بندگان همایون از این فقره خیلی متغیر شده بودند . جمعی از اراذل و الواطی را که دور عزیزالسلطان جمع شده بودند اخراج می کنند. آقا، مردک را رسما ناظر و رئیس دربخانه ی عزیزالسلطان کردند که خود ِ مردک از همه رذل تر است
...
خب ، امیدوارم که خسته نشده باشی و اگر توفیقی شد و دو باره به گذرتون راهم افتاد دوست داشته باشی بنشینی و به شهر فرنگم گوش و دل بدهی .
دیدی که شهر شهر فرنگه و همه اش رنگ به رنگه ؟
بدرود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر