شهر شهر فرنگه، رنگ برنگه
خوب تماشا کن . سه پرده نمایش رو ببین :
پرده اول:
دختر دانشجو از خودش داره میگه ، از آنچه که در خوابگاه ِ دختران می گذره . دانشکده ای در پائین ترین رتبه ی اعتبار دانشگاهی ، در مرکز استانی در مرز ، که آسیب ها و زخم های بر جای مانده از جنگ در همه جای آن بروشنی دیده میشه . دختران از روستاها ی تازه شهر شده آمده اند ، و وسعت اندیشه ها ی شان ، در همون قد و قواره ی تهاجم فرهنگیه که ماهواره های ریز و درشت ، با درهم ریختن باورهای پدران واجدادشان، در اونها کاشته اند و آبیاری می کنند . سیگار می کشند و هم زمان چند دوست پسر دارند و ... در این میان ، دختر دانشجو ی ما ، یکی دو بار جمله ای را به زبان راند که ذهن مرا به خود گرفت : " به گرد تا به گردیم ". جمله ی چاقو کشا نِ ِ باج گیر .
پرده دوم:
به دکانی سرک کشیدم – به اشتباه – که بنگاه معاملات ملکی بود ؛ فوران ِواژه ها بودکه از "دودخان" جان ِ مردی جوان – چون گدازه های آتشفشا ن-به بیرون پرتاب می شد . " به گرد تا به گردیم "! در جا میخکوب شدم ؛ خود را به میدان انداختم تا دریابم این مرد ِ آراسته که چند بار این جمله ی عربده کشان ِ ولگرد را به زبان راند، کیست . جمله ای گفتم که آرام گیرد ؛ رو به من کرد و گفت :
" تو دیگه چی میگی ، پیر مرد . برو حاجی که حوصله ندارم ".
فتیله اش را کمی بالاتر کشیدم . شعله ور شد . گفت :
" من رتبه ... دانشگاه شریف هستم و تحصیل کرده ی آکسفورد و مدیر بخش ... ایران خودرو ؛ حاجی ، می فهمی !
نه والا . من چه میدانم آکسفورد کیست ؛ من آکسفورد را ندیده ام و نمی شناسم ، اما من مرد شریف را می شناسم . این مرد ِ جوان که شریف نیست . فهمیدم که " به گرد تا به گردیم " را باید اضافه کنم به " بزن توی رگ " معتادان و " حال میده " منحرفین و " کف کرده " و" عمرا " و ... تا امروزی باشم .
پرده سوم:
سوار بر چارچرخه ی شهر فرنگم ، از کوچه ای به خیابان رسیدم ؛ " سوسک" سپیدی که این روزها ول است در شهر، و بیشتر دختران ِ دماغ بریده افسارش در دست و مستانه پا بر رکابش دارند ، از خیابان چرخی زد و به کوچه سرازیر شد . قلب ِ من شهر فرنگی ، یکهو بیرون شد و افتاد وسط کوچه ؛ خم شدم و پیش از آن که سوسکی دیگر له اش کند ، و من قلب نداشته باشم برداشتمش و فوت کردم و با مهر و نوازش ، در جایش نشاندم . به اعتراض گفتم :" به کجا چنین شتابان؟ چهره ی زن ِ افسار 206 در دست در هم شد . دماغ نداشت که بالا بکشد . اون مردیکه ی قصاب ، خیلی ناشیانه کوتاهش کرده بود . نگاهم به زن ِ نشسته در کنارش لیز خورد و یخ بست . زنی شهری شده که نیمه پوست تخم مرغی بر یک چشم داشت .
زن ، به تندی چیزی گفت و فرمان گرداند و پا بر رکاب فشرد و رفت ، گویی گفت :" جواد " ! من این واژه را به فرهنگ زبانم افزودم تا وقتی خواستم با شهر فرنگم به تندی به خیابانی فرعی بچرخم و اگر کسی اعتراضی کرد، بگویم و فرار کنم .
...
بلند شو . امروز سه پرده برات گفتم که تازه بود و دیروزیِ ِ صد سال پیش نبود . فقط بجای سکه برای تماشای شهر فرنگ ، بمن بگو که " جواد" یعنی چه ؟ راستی " عمرا" یعنی چه ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر