این شهر چه قشنگه
این شهر فرنگه
... پاسگاه "ظفر قند"، راه بر ما می بندد؛ بارنامه می خواهند؟ ما که بارنامه نداریم . شاید نامه های شهرداری ها یی که ما را بخود خوانده اند ، بارنامه ی ماست . این را هم نمیدانم .
"پسر بچه ی سربازی"، ریز استخوان که کلاه بافتنی کشی بافته ی مادر- مید این ننه - را تا روی ابرو بسرش فرو برده و کفگیری ، با علامت "ایست"، بر دست دارد فرما ن توقف می دهد . کاروان ما می ایستد ."کاروانسالار"، شیشه ی اتومبیل را پائین می کشد .جوانک نگاهی به ما می اندازد و بازی اش می گیرد می گوید :
" چراغها را روشن کن ". فرمانده اوست . فرمان باید برد . در دل می گویم :
" بابا ، ما آدم ها ی معمولی که نیستیم ؛ کارشناسیم! "
مگر نه اینکه در راه ، تمامی تابلوها ی شهر وده ، در پای رکابمان خبردار ایستادند و ما از آنها سان دیدیم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر