به مرور ِ آنچه در پائيز بر من رفت مي نشينم ؛ در مي يابم كه درخت و پرنده و آسمان و خورشيد ، بيش از هر چيز، در من نقش بسته و در بايگاني ام نشسته است .
تماشاي نگار هاي كبوتري خانگي ، كه بيش ار يك سال ، در هر بامداد من را در بام خانه ام مي يافت و به سويم پر مي كشيد ، دلم را مي فشارد .
گوش كنيد :
هر بامداد ، بوقت بيرون پريدن " خورشيد بانو " از پس ِ ساختمانهاي كوتاه و بلند ِ خاوري، همنوا با پرندگان محله ، سرود "خورشيد آمد " مي خوانم من .
كبوترهاي چاهي ، قمري هاي شهري شده ، و كنجشگ ها و جوجه هاي شان ، بر سرِ سفره ي چاشت مي نشينند و هر يك سهم خود مي گيرند .
سه مهمان ويژه داشتم من ، هر بامداد :
- " بلبل خرما " ، كه از سرزمين هاي جنوبي مي آيد و مهاجراست و سرگردان در شهر ؛
- كلاغي كه پيش از چاشت ، ديگران را نيز به صبحانه مي خواند ؛
- و كبوتري خانگي ، كه از دور دست مي آمد و با كرشمه و ناز مي چرخيد و تا بر سفره مي رسيد ، كبوتران ِ چاهي ِ نيمي از سفره صبحانه را درو كرده بودند .
...
دو هفته است كه كبوتر خانگي ديگر نمي آيد . با افسوس .
...
با درود . بدرود
شهر فرنگي .
بيست و سومين بامداد آذرماه 92- تهران .
مرحمت عالي زياد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر