۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

وقتی که هذیان نمی گوید با موش ها بازی می کند



     مادام " دیالافوآ" ، در سفر های همسرش " مارسل دیالافوآ"، - مهندس و باستان شناس – همراه او بود . آنها در سال 1881 میلادی از راه ترکیه و قفقاز به ایران آمدند .
مادام دیالافوآ، از هنگام ِ حرکت از فرانسه ، تا بوقت برگشت ، وقایع روزانه ی مسافرت و نتیجه ی تحقیقات و مطالعات شوهر خود را یادداشت کرد و در کتابی با عنوان ِ ( مسافرت دیالافوآ در ایران و شوش و کلده )در پاریس بچاپ رساند .
...
شیراز – 19 اکتبر 1881
... مارسل در حالت ِ تب ناله نمی کند . وقتی که هذیان نمی گوید با موش ها بازی می کند ؛ موش ِ بزرگی خانواده ی خود را در زیر لحاف های گرم ، منزل داده است و بچه های آن در اطراف مشغول ِ جست و خیز هستند . اکنون اواخر ماه اکتبر است و شب ها هوا کمی سرد شده است . موش ها صلاح چنین دیده اند که شب ها را در زیر لحاف ِ گرم مریض بسر برند . شب ِ اول یک جفت موش بزیر لحاف  مارسل آمده ، و شب را با کمال راحتی بسر بردند و شب ِ دیگر، خانواده ی متعدد خود را نیز همراه آوردند. اکنون پنج یا شش بچه موش ِِچاق و سالم ، با کمال بشاشت در اطراف لحاف او مشغول ِ بازی و گردش هستند . و ...
...
     حکیم باشی رئیس اطبای دیوان خانه آمده بود که مارسل را برای عیادتِ حاکم دعوت نماید . من به حکیم باشی گفتم که مارسل با این حالت نمی تواند نزد حاکم بیاید . حکیم باشی اصرار داشت که چون شوهر شما نمی تواند در جلسه ی مشورت حاضر شود ، بهتر آن است که خود شما متحمل زحمت بشوید با یکنوع ادب و چاپلوسی گفت که، همان قدر که از مراتب علمی مارسل اطلاع دارم ، از هنر مندی و فضایل شما هم آگاه هستم . و ...
...
پرده نخست :
شیراز – 23 اکتبر
... شوهرم را مجبور کردم که نزد حاکم برود و به وعده ای که حکیم باشی داده است وفا کند .
     صاحبدیوان ، با قبای اطلس بنفش خود در تالار حکومتی افتاده  و در زیر چند لحاف می لرزید .
جمعی از بزرگان شهر بر حسب مقام در اطراف حاکم ساکت نشسته بودند . تنها ناله های حاکم ِ بیمار سکوت ِ مجلس را قطع می کرد .
نفر اول سید معممی از بزرگان شیراز بود و در پهلوی او، امام جمعه و بعد از آن دو سه نفر ملای محترم نشسته بودند .
سرتیپ فرمانده ی توپخانه هم با کلاه پوستی کهنه ی خود حضور داشت . این سرتیپ ، فرمانده ی سه توپ است که از شدت فرسودگی مانند اشیاء فسیل شده اند و اکنون آنها را به بوشهر فرستاده است .
میرزا صالح خان هم افتخار حضور در این مجلس را داشت .  در طرف دیگر، حکیم باشی با پسر خود دکتر محمد و سه الی چهار نفر از شاگردان جوان خود، وچند نفر از اطبای پیرو" پور سینا " با عمامه های ترمه نشسته بودند .
دلاک ِ مشهور شیراز هم که رگ ِ بیماران را می زند در گوشه ای جای داشت .
همین که من وارد شدم بیمار تلاشی کرد که بلند شود ، اما نتوانست و دو باره سرش روی بالش افتاد و بناله کردن ادامه داد .
سید معمم ، بمن که یکنفر عیسوی هستم و در معالجه حاکم دخالت می کنم ، بطور غضبناک نگاه می کرد و دلاک هم می ترسید که مبادا اعمال او مورد اعتراض واقع گردد .
خلاصه قلیانی آوردند ، و حضار محترم بدون اینکه به آه و ناله ی بیمار اعتنایی کنند آنرا مودبانه دست بدست گرداندند .
...

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

ارتعاش يك بلور كوارتز



هر کجا که با شیم زما ن در مقا بل چشما ن ما ست ؛ زما نی که د قا یق و ثا نیه ها یش در سرا سر جها ن یکسا ن ا ست  .
           زما ن ما نند نو عی پول را یج شد ه ا ست . تقسیم زما ن به وا حد ها ی ثا بت ، به ما امکا ن فر وختن و نیز خریدن بسته ها ی فعا لیت را می دهد ، که در  واقع تبد یل به ا شیاء  مستقل شد ه اند . به این تر تیب زما ن ،به یک بعد بسته تبد یل می شود ؛ به مجموعه ی کا ملی از ا جزا ی خا لی که با ید پر شو ند . یعنی به بهترین نحو مورد    استفا ده قرا ر گیرند .
    هدف تکنو لوژ ی در درجه ی نخست ، ذخیره ی زما ن ، و به بیا ن دیگر ، تو لید کا لا ها یی در کو تاهترین        مد ت ممکن ا ست ، تا در زما نی با ز هم کوتا ه تر مصرف شود . زما ن ذخیره شده صرف تولید بیشتر می شود  . مصرف کا لا ها نیز یخشی از ا حسا س خوشی و رفا ه ا ست که خود در خدمت تو لید بیشتر که تنها هد ف  واقعی   است ، قرار می گیرد .
...
از قرن هفدهم ميلاد ي ، تمامي ساعتها ي مكانيكي با نوسا ن يك پاندول ، يا يك چرخ تعادل كه به يك فنر مويين مارپيچ متصل بود تنظيم مي شدند . تا قرن بيستم نوسانگر دقيق تري شناخته نشد . در سال 1928 درپي دريافت اين موضوع كه ارتعاش مكانيكي يك بلور كوارتز ، با نوسان الكتريكي همراه است ، احتمال جايگزيني چرخها ي تعادل قديم ، با قطعا ت مناسب بلور كوا رتز مطرح شد . 60 سال بعد ، به ياري پيشرفت در  دانش الكترونيك ، ساعتهايي كه با تراشه كوارتز  سا خته شد، از ظريف ترين و بهترين ساعتها ي مكانيكي رصد خانه اي دقيق تر كا رمي كنند .

          هنگامي كه اتم ، نوسانگري جديد ، و بسيار دقيق در دسترس ازمايشگاههاي فيزيك قرار گرفت ، حتي گردش زمين ، كه به عنوان استاندارد مطلق زمان به كار مي رفت نيز نا دقيق از كار در امد؛ اكنون ، اتم به ويژه اتم سزيوم 133، پايه استاندارد  جديد زمان است . دقت بهترين ساعتهاي اتمي يك ثانيه در طول 1000000 سال است؛اما دانشمندان هنوز راضي نيستند .
و در فرجام اينكه:
                    ارتعاش يك بلور كوارتز ، كه از لحاظ مكانيكي ، ساكن است فقط يك چهل هزارم ثانيه طول مي كشد 

من ، دکترو هیچ وقت بدون کراوات ندیدم



من ، دکترو هیچ وقت بدون کراوات ندیدم . هیچ وقت ندیدم که د کمه ی کتش باز باشه . با استادی تموم سیگار خوش بوشو، کنار لبش نگاه می داشت و حرف می زد ؛ این پز، با اون شکم ِ خوش تراش ِ گرد ، به دکترخیلی می اومد .
      پسر دکتر هم ، دکتر شد ؛ با همون وقار و برازندگی پدر . او هم چون پدر ، همیشه سیگاری فرنگی زیر لب داشت و بوش ، آدم رو مست می کرد .                                    
نوه ی دکتر هم باید دکتر شده باشه  . این یعنی موروثی شدن  ِ طبا بت در خانواده!               
        این ها رو گفتم که بگم ، چرا رفتم سراغ ِ یادداشت های خانم " دیالافوآ " ، در مورد طبابت اطباء ایرونی در صدو سی چهل سال پیش از امروز .
...
     مادام " دیالافوآ" ، در سفر های همسرش " مارسل دیالافوآ"، - مهندس و باستان شناس – همراه او بود . آنها در سال 1881 میلادی از راه ترکیه و قفقاز به ایران آمدند .
مادام دیالافوآ، از هنگام ِ حرکت از فرانسه ، تا بوقت برگشت ، وقایع روزانه ی مسافرت و نتیجه ی تحقیقات و مطالعات شوهر خود را یادداشت کرد و در کتابی با عنوان ِ ( مسافرت دیالافوآ در ایران و شوش و کلده )در پاریس بچاپ رساند .
...
     16 اکتبر 1881
... " مارسل " ، نیز تب شدیدی کرده و در روی یک تشک کاهی افتاده است . به خواهش ِ من " دکتر آدلینگ " آمد . شاگرد ِ جوان ِ " دکتر تولوزان " ، نیز بعیادت ِ " مارسل "، آمد . این جوان محمد نام دارد و با اینکه 25 سال دارد ، به لباس ِ اطباء بومی در آمده است . در ایران هم مانند فرانسه ی زمان  " مولیر"، آراستگی هیکل ِ طبیب بیشتر از تحصیل و تجارب او موجب ِ اعتماد مریض می شود .این جوان ، عمامه ی پر حجمی از شال ِ کشمیری بر سر گذارده که زمینه ی آن سفید است . لباس ِ بلند خاکستری رنگ پوشیده ، و شال ِ قطوری به کمر بسته ، و عبای ابریشمی ِ حاشیه دار بنفشی هم بر روی دوش انداخته است؛ وچون از پشت سر به او نگاه کنیم ، خیلی محترم بنظر می رسد . پدر ِ محترم خود را نیز همراه آورده است ، که بریاست ِ اطبای قصر حکومتی مختخر است ؛ البته بایستی روزی هم پسر جانشین پدر گردد . زیرا شغل طبابت در این خانواده نسل اندر نسل موروثی شده است . هردو آمده اند که ما را برای فردا ، بمنزل ِ خود دعوت کنند . البته این دعوت برای ما مفید است ؛ می توانیم بزندگانی داخلی شیرازیان آشنا شویم .
     اطبای ایرانی تشریح نخوانده اند ، و با اعضای بدن آشنا نیستند . اطبای بومی عموما بناخوش ها دستورات ِ زنان ِ قدیمی را می دهند، و نسخه ها  ،از پدر به پسر منتقل می شود . پاره ای از دستورات ِ " پور سینا " را هم به کار می بندند، و به مریض ها نصیحت می کنند که به دکتر های فرنگی رجوع نکنند . مریض ها هم از مراجعه به دکتر های فرنگی پرهیز دارند ؛ اگر به شدت ِ درد و رنج، و یا به امید معالجه به آنها رجوع کنند، افراد خانواده بالاتفاق بصدا در می آیند ، و به آنها بد می گویند ،و بهتر آن می دانند که مریض بمیرد ، و بدکتر فرنگی مراجعه نکند .
مادر دکتر محمد هم قربانی همین تعصبات شده است . یک سال قبل دکتر " آدلینگ "، بنا به خواهش ِ پسرش ، در بالین این خانم محترم حاضر شد . حضور او ضربت هولناکی به ارکان ِ اطبای ایرانی وارد ساخت . مریض ابتدا از آزمایش دکتر سر باز زد ، و دکتر پی کار خود رفت . بالاخره خانم راضی شد که خود را به دکتر فرنگی نشان بدهد؛ چون مریض مبتلا به یک نوع فتق بود . دکتر دوایی تجویز نکرد و گفت :
" عمل ِ جراحی لازم است ."
پس از اینکه با شوهرش مشورت کردند، او گفت که نمی تواند چنین مسئولیتی را به تنهایی بعهده بگیرد و ابتدا باید تمام افراد خانواده را آگاه نماید، و رضایت خانم را جلب کند .
اقوام ِ نزدیک خانم جلسه ای تشکیل دادند ، و مدت سی و چهار ساعت به مشورت پرداختند؛ و بالاخره وقتی به دکتر " آدلینگ " ، اجازه ی عمل داده شد وقت گذشته ، و بیماری " قانقا ریا "،به تمام بدن ِ زن ِ بد بخت سرایت کرده بود . عمل ِ جراحی امکان پذیر نشد ، و مریض ، نفس ِ آخر را کشید .
      

زمین داره گرم میشه


" زمین داره گرم میشه "
..." شهر فرنگی ، خیلی وقته که داری از نوشته های جهانگردان خارجی میگی ؛ از خودت هم مثل گذشته ها ، بگو "
" چی بگم . از زمین و زمان بگم ؟ " .
" بگم که:
 "زمین داره گرم میشه ، یخ ها داره آب میشه ، بیابون ها داره پهن میشه  . گرد تو هوا ولو میشه . اجلاس زمین بر گزار میشه ". و دزده داد می زنه :
" دزد ، دزد ، دزدو بگیر " و همه از اجلاس بیرون می پرند که دزد رو بگیرن .
اجازه بدین از " زمان " بگم . این بهتره .
آنچه که می گذره و به گذشته بدل میشه ، " زمانه " ؛ آنچه که از راه می رسه و حال میشه هم، " زمانه " این " زمانه " که از راه می رسه ، می گذره و باز ، باز می کرده .
کتابی تازه بیرون پریده از چاپخونه ، روبرویم رو میزه ؛ اسم کتاب اینه : " پیرِ پرنیان اند یش "  . یعنی چی ، " پیر " یعنی " زمان " ؟ !!
" شهادتنامه " ای هم روبرویم داره بمن می خنده ، نزدیک 60 سال عمر داره ؛ و اون بلور " کوارتز" روی میزم هم داره از " زمان " میگه .
 این " زمان " چیه که هر کجا که باشیم، در مقابل چشم ماست .
آیا میشه " زمان " رو ذخیره کرد ؟
نگو نه ؛تکنولوژی میگه آره. میگی نه . من میگم میشه !
مگر هدف ِ تکنولوژی در درجه ی اول این نیست که " زمان " رو ذخیره کنه و، کالاهایی در کوتاهترین مدت تولید کنه ؛ تا در زمانی باز هم کوتاهتر مصرف بشه ِ و این " زمان ِ " ذخیره شده ، صرف تولید ِ بیشتر بشه ؟
نگاه کن ، امروزه وقتی چیزی رو  می خری نمیری سراغ ِ " زمان تولید " و" زمان انقضا " . این یعنی خدمت به تولید بیشتر که تنها هدف واقعی " فناوریه " و ذخیره ی " زمان " .
...
        نگاهم می افته به اون ساعت پاندول دار رقصان ، که هی می گفت :
" زمان رفت " .
راستشو بخواهی راحتش کردم ، از صداش خسته شدم . اون ساعت دیجیتالی که خیلی با ادبه و از ده شب تا 8 صبح می خوابه و هیچ صدایی ازش در نمیاد رو که نمی تونم خاموش کنم .
...
         از قرن هفدهم میلادی ، تموم ساعت ها مکانیکی بود ؛ با نوسان یک پاندول و یک چرخ تعادل که به یک فنر موئین متصل بود . تا قرن بیستم مردم خودنشون رو با اون تنظیم می کردند . سال 1928 بود که ارتعاش مکانیکی بلور " کوارتز " رو دریافتند و 60 سال بعدش ، ساعتها یی با تراشه ی کوارتز ساخته شد ودر  رصد خانه ها بکار رفت . درست یا راست من نمی دونم ولی میگن که ، ارتعاش ِ یک بلور" کوارتز "که از لحاظ ِ مکانیکی ساکنه ، فقط یک چهل هزارم ثانیه طول میکشه .
        پایه ی استاندارد " زمان " ، امروزه شده " اتم " ؛ " اتم سزیوم 133 "  .
میگن بهترین ساعتهای اتمی ، دقتی دارن برابر یک ثانیه در طول یک میلیون سال !! و تازه بازهم دانشمندان از این دقت در اندازه گیری راضی نیستن !!!
جان ِ کلام رو می خوام بگم :
" آیا " زمان " ، تبدیل به نوعی پول رایج نشده ؟ 

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

اما حرف من مفت است




از کتاب سفر نامه ی پولاک "ایران و ایرانیان " . نوشته ی " یاکوب ادوارد پولاک "
در آمد
      "  در کتاب ِ حاضر کوشش کرده ام از اخلاق و رفتار ، آداب و طرز زندگی ِ یکی از جالب توجه ترین ملل عالم تصویری بدست بدهم .ملتی که افتخاراتش بیشتر زاده ی اعمال و اقداماتی است که در گذشته های دور انجام گرفته است ؛ ولی هنوز گرفتار عوارض کهولت نشده ، بلکه کاملا لیاقت آن را دارد که باز در تاریخ فرهنگ و جهان آینده ، سهم بسزایی بعهده بگیرد . "
...
           طبیب مخصوص اروپایی شاه ، یعنی حکیم باشی وظیفه دارد که هر روز صبح ، شرفیاب شود و حتی هنگامی که شاه مشغول صرف صبحانه است حاضر، و در سفر و شکار نیز در التزام رکاب باشد  وی در مراسم سلام نقش مخصوصی بعهده دارد . این خود از شرایط جلال و جبروت شرقی است که چند نفر اروپایی ، و قبل از همه حکیم باشی سر بر آستانه ی جلال شاه بسا بد ؛ درست همانطور که مخلوقات عجیب و غریب دیگر، از قبیل فیلان تنومند با خرطوم های رنگ آمیزی شده ، زرافه ها و غیره شرفیاب حضور می شوند . این طبیب دارای لقب " مقرب الخاقان " است و بعد ها کمر بندی الماس نشان به او می دهند ، و با گذشت زمان به  درجه ی سر تیبی و حتی سر لشگری نیز منصوب می گردد .
        درست قبل از صرف صبحانه ، طبیب باید شرفیاب شود تا نبض شاه را بگیرد . در اتاق رختکن طبق سنت کفشها را می کند ، و به هنگام ورود به تالار وسیع ، که در انتهای آن شاه بر مخده ای تکیه زده و بر فرش مجللی نشسته است ، تعظیم غرائی می کند ( ایرانی به هنگام ورود به نشانه ی اظهار عبودیت ماهیچه ی پایش را با دست می مالد ) . آنگاه آهسته آهسته نزدیک می شود، و در برابر شاه زانو می زند  ، نبض را می گیرد و با قیافه ای رسمی و جدی ، سر انجام فریاد بر می آورد :
" بسیار خوب " .
شاه آنگاه می پرسد :
"قوت دارد ؟ "
طبیب :
" مزاج مبارک سالم است  " .
در جواب هر خطایی که از طرف شاه باشد بدوا می گویند :
" بله قربانت شوم " .
هرگز نباید با "نه " جواب گفت . حتی اگر شاه ماه را خواسته باشد ؛ یعنی کاری که هیچ کس در آن مورد از عهده ی ایفای قول خود بر نمی آید .
       در طول صرف صبحانه که معمولا یک ساعت دوام دارد، شاه یا دستور می دهد حکایاتی از رویدادهای مطب برایش تعریف کنند ، یا گفت و گوئی با یکی از اطبای حاضر ایرانی ، در باره ی موارد مصرف دارو های سرد و گرم ترتیب می دهد؛ و یا انواع و اقسام پرسشها را در باره ی اوضاع فرنگ مطرح می کند . این وظیفه ی مخصوص نیز به من محول شده بود که ، بعد از ظهر ها به شاه زبان فرانسه ، تاریخ و جغرافیا ، تعلیم بدهم . وی که از حافظه ای خوب بر خوردار بود، کم هم پیشرفت نمی کرد و چون به موفقیت خود مغرور بود روزی از من پرسید :
"من از تو بهتر فرانسه صحبت می کنم ، مگر نیست ؟ " .
و من بلا فاصله به سبک درباریان در جواب گفتم :
" حتما ، هر کلمه ی شاه یک کرور می ارزد ؛ اما حرف من مفت است  ."

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

" برو " . و بالافاصله همه ی زنان ساکن اندرون ، همچون آهو به اتاق های مختلف خود پناه می برند ،


" پولاک " یاکوب ادوارد ، سیاح ، تولد 1818 در یکی از نواحی بوهم ، مرگ هشتم اکتبر 1891 در وین ؛ از 1851 تا 1860 در ایران زیست و از 1855 به بعد طبیب مخصوص شاه بود .
...
        " دکتر پولاک " عملا معلم طب و جراحی بود ، ولی خودش سمت ِ خویش را دواسازی نوشته است . ظاهرا استخدام او هم به عنوان معلم دواسازی یا حکمت ، که مجموعه ی معلومات طبی آن عصر بوده ، صورت گرفته است .
...
        حکیم باشی فقط به دستور و اجازه ی صریح شاه اجازه می یابد به اندرون برود . خواجه ای که راهنمای حکیم باشی است ، در آستانه ی در فریاد می کشد :
" برو " .
و بالافاصله همه ی زنان ساکن اندرون ، همچون آهو به اتاق های مختلف خود پناه می برند ، و بصورتی دزدکی از پشت شیشه ی پنجره  های اتاق ، رهگذر را زیر نظر می گیرند . طبیب با نگاهی متوجه به پائین ، به دنبال راهنمای خود می رود . هرگاه زنی که تاخیر کرده ، و یا فریاد خواجه را نشنیده باشد و در طول راه با آنها بر خورد کند ، خواجه بلافاصله قبای گشاد خود را همچون پرده ای رو به روی طبیب نگاه می د ارد ،  تا شخص مزبور از میدان دید او خارج شود . هر کدام از خانم های اندرون ، طبیب خاص خود را دارد که در عین حال ، رابط او نیز با دنیای خارج و خویشانش نیز هست  پس از اختتام عیادت ، باز با همان تدابیر احتیاطی ، راه بازگشت طی می شود ؛ و بلافاصله گزارش در باره ی حال بیمار، به حضور شاه تقدیم می گردد .
...
        در جوار طبیبان ، بدیهی است که تعدادی از مدعیان طبابت نیز در ایران روزگار می گذرانند ، این ها در جامه ی درویش ، ملا نما و سید ، مردم عامی زود باور را ، با ادعای اینکه از مروارید ، یاقوت ، مرجان و زمرد ، داروهای به اصطلاح قرص کمر تهیه می کنند ، می چاپند و به آنها معجون های به اصطلاح اصل ، تربت ، مهره و طلسم را به قیمت های گزاف می فروشند . اغلب این کلاهبرداران ِ خطرناک ، هندی هستند .
...
        چند سال پیش درویشی از سرزمین های ترکمن نشین مجاور ، به تهران آمد که اصولا کارش کیمیاگری بود ؛ او شهرت داد که از عهده ی علاج بیماری چشم هم بر می آید . چند بیمار چشم پیدا شدند که به معالج های او اعتقاد پیدا کردند . پس از آن که از کیسه ی هریک چند تومانی بیرون کشید، به هریک ضمانت کتبی داد که ، در صورت عدم موفقیت در معالجه ، هر یک از آنها حق دارد دست او را قطع کند ؛ و چنا ن ا ز روی بی شعوری به چشم این بیچاره ها دست اندازی کرد، که هر پنج تن در اثر چسبیدن پلک به مردمک ، نا بینا شدند .
 این مصیبت دیدگان به " اردشیر میرزا " حاکم شهر ، که یکی از عمو زادگان شاه است ملتجی شدند . وی از من گواهی طبی خواست ، و ضمنا یاد آور شد که ملاحظه ی درویش را هم بکنم . من کوری واقعی شاکیان را گواهی کردم ، ولی در ضمن این را هم یاد آور شدم که ، چون قبلا این بیماران را ندیده ام نمی توانم به روشنی بگویم که ، قبل از جراحی نا بینا نبوده اند . در این جا بود که حاکم ، رای سلیمانی خود را چنین صادر کرد :
" چون امکان ندارد بتوان پنح بار دست متهم را قطع کرد ، باید از این ماده ی قرار داد فیمابین بکلی صرف نظر کرد ؛ اما از طرف دیگر، چون متهم از سرزمینی می آید که ایران با آن دائما در جنگ است ، پس به وی تکلیف می شود که ، در مملکت خود به کار جراحی بپردازد؛ چه پیش بینی می شود که میزان خسارتی که وی در آنجا ببار خواهد آورد ، کمتر از ویرانی و صدماتی که توسط قشون ایران ایجاد خواهد شد ، نخواهد بود . "
و بدین وسیله این کلاهبردار را مرخص کرد .

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

در بین کسانی که به محکمه سر می زنند زنان بسیاری دیده می شوند


" پولاک " یاکوب ادوارد ، سیاح ، تولد 1818 در یکی از نواحی بوهم ، مرگ هشتم اکتبر 1891 در وین ؛ از 1851 تا 1860 در ایران زیست و از 1855 به بعد طبیب مخصوص شاه بود . در 1882 بار دیگر به ایران سفر کرد و بخصوص به مطالعه و تحقیق در منطقه الوند پرداخت . بعد ها در وین به تدریس زبان فارسی مشغول شد .
از کتاب سفر نامه ی پولاک "ایران و ایرانیان " . نوشته ی " یاکوب ادوارد پولاک "
...
        طبیب ها ی ایرانی که حکیم هم به آنها می گویند ، خیال می کنند علم مداوایی را در اختیار دارند که با شرایط خاص سکنه ی ایران ، و شرایط آب و هوای آن مطابقت دارد .
کسی که می خواهد طبیب شود بی هیچ معلومات مقدماتی نظری ، در محکمه ی طبیبی بکار مشغول می شود ، و نسخه های وی را رو نویسی می کند ؛ پس از مدتی کوتاه ، کلاه تاتاری خود را با عمامه عوض می کند ، و سر خود را از ته می تراشد . شال پهنی به کمر می بند د و لوله ای کاغذ و دواتی در آن جای می دهد  ؛ چوبدست ِ بلندی بدست می گیرد و نعلینی از چرم ساغری سبز بپا می کند ، گام های شمرده بر می دارد  ، با طمطراق حرف می زند و در حالی که تسبیح دانه درشتی را در دست دارد جملات و کلمات عربی بلغور می کند  . همین دیگر ... او طبیب شده است . - مد رایج این است که دسته موئی روی سر می گذارد و آن را در هر طرف به دو طره تقسیم می کند ، و یکی را جلوی گوش ، و دیگری را پشت آن قرار می دهد . تنها علماء و روحانیون ، و اصولا مردمی که زندگی موقرانه ای دارند سر را از بیخ می تراشند . فقط لوطی هایی که به قواعد و مقررات عمومی بی اعتنا هستند ، مو را بلند می کنند که بصورتی در هم و بر هم ، بر روی سر و شقیقه قرا می گیرد .- حال هرگاه علاوه بر این ها قدری هم عربی بداند ، دیگر دیری نمی گذرد که بشهرت ، اعتبار و درآمدی سر شار می رسد ؛ در آمدی که او را قادر می سازد چند زن بگیرد ، چند اسب و نوکر و غلام نگاهدارد، و دم و دستگاهی شایسته بهم بزند  . از شارع عام معمولا در حالی که سوار بر قاطری است می گذرد . در این مورد او قاطر را بر اسب ترجیح می دهد .
        بسیاری از اطبا یا یهودیند ، و یا از اخلاف یهودیان . مثلا می توان گفت که در کردستان و ترکستان کار طبابت منحصرا در دست یهودیان است . و این طور بنظر می رسد که از قدیم کار بر این منوال بوده است . در تهران نیز چهار برادر، از یک خانواده ی کلیمی ، در شمارِ پر مشغله ترین اطبای شهر بشمار می روند . یکی از آنان به نام " حق نظر " برای مدتی طبیب مخصوص شاه سابق ، " محمد شاه " بوده است ، و این نکته که هم خود شاه ، و هم فرزند دلبند شاه فعلی که به ولایتعهدی منسوب شده بود، هر دو در تحت معالجه ی وی بودند و جان سپردند ، و او هنوز هم در قید حیات است . هرچند گویای حذاقت وی در معالجات نیست . ولی نشانی از زرنگی و سیاستمداری وی است .
        طبیب یا در خانه ی خود و یا در بازار مجاور ، محکمه ای دارد که مشتریان خود را در آنجا می پذیرد . کف محکمه با حصیر یا نمد پوشیده شده است ؛ در قفسه های کنار دیوار، تعدادی قوطی ، سبو و شیشه های مختلف که بر چسب های فرنگی دارند، دیده می شود که پر است از گردها ، حب ها و شربتها .
 در بین کسانی که به محکمه سر می زنند زنان بسیاری دیده می شوند ؛ زیرا اینها رفتن پیش ِ طبیب را بهانه برای رفتن به بعضی میعادگاهها ی پنهانی قرار می دهند .

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

پسر بچه هایی که درست نمی دانستند دو ضرب در دو، چند می شود به درجه ی سرتیپی رسیدند


" پولاک " یاکوب ادوارد ، سیاح ، تولد 1818 در یکی از نواحی بوهم ، مرگ هشتم اکتبر 1891 در وین ؛ از 1851 تا 1860 در ایران زیست و از 1855 به بعد طبیب مخصوص شاه بود . در 1882 بار دیگر به ایران سفر کرد و بخصوص به مطالعه و تحقیق در منطقه الوند پرداخت . بعد ها در وین به تدریس زبان فارسی مشغول شد .
از کتاب سفر نامه ی پولاک "ایران و ایرانیان " . نوشته ی " یاکوب ادوارد پولاک "
...
شهر، شهر ِ فرنگه
        حالا دیگر موقع آن رسیده است که چند کلمه ای نیز در باره ی سرنوشت همراهان خود بگویم .  " سروان زاتی " ، دو سال پس از ورود ما به ایران در اثر ذغال گاز دچار خفگی شد . تشریح جسد او که در ایران هیچ سابقه نداشت به گردن من افتاد . بدین ترتیب رشته فعالیت های این مرد کوشا که ضمنا قدری هیجانی و عاطفی هم بود، هنوز آغاز نشده قطع گردید .
        کمی پس از مرگ " سروان زاتی " ،  " چارنوتا " ی معدن شناس نیز زندگی را بدرود گفت . وی که مردی مغموم و مالیخولیایی بود و می پنداشت که همه جا دشمنان و ارواح در کمین اویند، به چند سفر تحقیقاتی زمین شناسی دست زد و من جمله ، به قله ی دماوند صعود کرد و چون از همراهان خود بیمناک بود ، صعود به قله را به تنهایی انجام داد ؛ در کوه راه را گم کرد ، و شب را برای اینکه از سرما مصون باشد در یک گودال گوگرد بسر آورد . صبح زود وی را که تقریبا بی جان بود یافتند ، پائین آوردند و اعضای یخ زده ی بدنش را گرم کردند . بیمار بحال آمد و از این حادثه به بعد ، قوای بدنی و دماغی او دیگر به صورت طبیعی باز نگشت .
در یکی از مسافرت های دیگرش به معادن مس " قره داغ " ، نزدیک دریای خزر به بیماری نوبه دچار شد و با روش علاج " به مثل " ، به مداوای خود پرداخت . اما از بکار بردن موثر ترین دارو که " گنه گنه " باشد غفلت ورزید ، و کمی بعد از ورودش به تهران به بیماری تب نوبه دائم ، با ورم کبدی دیده از جهان فرو بست .
وی از شدت بد خواهی یادداشت های روزانه ی خود را با اعداد و ارقام می نوشت ؛ مجموعه ای از سنگهای معدنی را هم که او فراهم کرده بود، به وین فرستادند که به آنجا نرسید .
مرگ وی و بیش از آن ، اوضاع روحی اش برای پیشرفت و موفقیت هیات علمی ما دارای زیانی غیر قابل تخمین بود ، زیرا او که از طرف دولت همه نوع لوازم و وسایل دریافت کرده بود ، می توانست خدمات برجسته ای در عرصه ی زمین شناسی ایران انجام دهد . با مفقود شدن سنگهای معدن ، آخرین آثار فعالیت های او هم بکلی از بین رفت .
...
        " بارون گوموان " ، که در سویس متولد شده بود ، به خدمت در قسمت پیاده نظام پرداخت . وی که دارای اخلاق محکم و روراست نظامی بود، به پیکار با خدعه و نیرنگ ، گماردن خویش و قوم بر سر پست های افسری ، و بسیاری از عادات نکوهیده ی رایج پرداخت . اما دریغا که اوضاع و احوال حاکم ، مقتدر تر از وی بود . بخصوص از مطالعه در محیطی که می بایست در آن کار کند ، و مردمی که با ایشان در تماس بود غفلت ورزیده بود .ولی نقص عمده ی کار در این جا بود که پس از ما ، به توصیه ی انگلیس ها ، سرهنگی به نام " ماتراتسو " ، با پنج افسر دیگر به خدمت دولت ایران وارد شدند . این " ماتراتسو " ی زرنگ و کاردان ، که از اهالی یونان و در نتیجه نیم شرقی بود ، در همان روزهای اول فهمید که در به کدام پاشنه می چرخد، و دریافت که از اوضاع و احوال چگونه به سود خود بهره بر دارد . وی نیز مدرسه ای برای پیاده نظام تاسیس کرد ، و به شاگردان خود لباس متحد الشکل زردوزی پوشاند ، و دور و بر خود گارد محافظی گماشت و آن را ارکان جنگ نامید .
        پسر بچه هایی که درست نمی دانستند دو ضرب در دو، چند می شود به درجه ی سرتیپی رسیدند و حتی از حقوق این منصب نیز بر خوردار شدند ، در حالی که شاگردان جدید مستعد فراموش شدند، و عقب ماندند .

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

در پانزدهم اکتبر 1848 ساغت سه صبح شاهزاده را از خواب بیدار کردند .


 از کتاب سفر نامه ی پولاک "ایران و ایرانیان " . نوشته ی " یاکوب ادوارد پولاک
- وین. فوریه 1865 میلادی –
...
        شاهزاده " ناصرالدین" ، بزرگترین پسر" محمد شاه" در سال 1830 میلادی از " مهد علیا " ، دخترِ یکی از سران طایفه ی قاجار به نام " قاسم خان "، در یکی از ده های تبریز بدنیا آمد .

       ...
        هنگامی این پسر بر خود بالید که ظاهرابه حکمرانی ولایت آذربایجان منصوب شد. با مادرِ خود به مرکز آن تبریز رفت و در آنجا ، دور از دربار، در فراموشی مطلق بسر برد ، مستمری وی از عواید ولایت فارس واقع در جنوب ایران مقرر شده بود .- برای دریافت و پرداخت های دولتی صندوقی مرکزی وجود ندارد، بلکه پرداختها از محل در آمد ولایتی معین می شود . مثلا ما اتریشی ها نیز از محل عواید فارس حقوق می گرفتیم . حال هر گاه از آن محل وجوهی نمی رسید، پرداخت حقوق ما هم به عهده ی تعویق می افتاد ، در حالی که مالیات مناطق و ولایات ، مدتها بود به مرکز تادیه شده بود .-   منتها چون والی آن وقت فارس موسوم به " حسین خان نظام الدوله " ، از ارسال وجه طفره می رفت ، شاهزاده همواره در مضیقه ی بی پولی گرفتار بود ؛ نمی توانست به نوکران خود حقوق بدهد و لباس پاره ی خود را تجدید کند، و مجبور بود تنی چند از دوستان خود را که به آینده ی او امید بسته بودند در فقر و تنگدستی نگاهدارد . حال هرگاه پس از مدتها تاخیر قسطی می رسید، به ندرت به صورت نقد بود بلکه بیشتر به صورت جنسی تادیه می شد . شاه خود روزی در باره ی آن ایام برای ما چنین گفت :
" در حد اعلای تنگدستی افتاده بودیم که مژده آوردند حقوقمان از تهران رسیده است . با کنجکاوی و امید بسیار بسته را باز کردیم ؛ اما که می تواند میزان سر خوردگی ما را در یابد، وقتی که با چند دوجین شب کلاه ، قیچی مخصوص بریدن سر شمع ، چینی ،پارچه و از این قبیل چیز ها مواجه شدیم که همه را به قیمت گران با ما حساب کرده بودند ؛ اگر می توانستیم مبلغ نا چیزی از این بابت از تاجری بگیریم می بایست سخت خوشوقت باشیم ."
        ...
        در پانزدهم اکتبر 1848 ساغت سه صبح شاهزاده را از خواب بیدار کردند . ژنرال قنسول روسیه موسوم به " آنتیشسکوف " – که بعد ها به سفارت روسیه در تهران منصوب شد – روبروی وی ایستاده بود و او را به عنوان شاه درود می گفت .
...
محمد شاه به بیماری شدید نقرس در گذشته بود . هم در اثر ملاحظات مذهبی ، و هم به دلیل معاهداتی که با دول اروپایی داشت و بر طبق آنها می بایست پسر ارشد به سلطنت برسد، از انجام دادن نیت خود دایر بر انتصاب پسر دومش به ولیعهدی خودداری ورزید، و بدون اینکه آخرین وصیت خود را بکند چشم از جهان پوشید . جسدش را بدون گماردن محافظی ، بر فرشی کهنه قرار دادند و چون فرش به سرقت رفت جنازه همچنان بر کف زمین قرار داشت تا سر انجام ، به مقبره ی خانوادگی درقم انتقال داده شد .

در پایتخت آشوب و بی نظمی حکمفرما گردید، و بازار ها بسته شد . منزل ماکوئی ها را غارت کردند و وارد شدن آذوقه به شهر را مانع شدند ." حاجی پیر" به شاهزاده عبدالعظیم پناهنده شد،  ومهرِ مملکت را نیز با خود همراه برد و با آن ، به صدورِ حواله های هنگفت به عهده ی خزانه ی مملکت پرداخت ، و آن مبالغ را بین هواخواهانش تقسیم کرد .
        ...
       

۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

" این چه حرفی است ! تو همیشه شاه بوده ای"



شهر ، شهر ِ فرنگه
از کتاب سفر نامه ی پولاک "ایران و ایرانیان " . نوشته ی " یاکوب ادوارد پولاک "
- وین. فوریه 1865 میلادی -
...
                "   ناصرالدین شاه که فعلا قدرت را در دست دارد از تیره ی قاجار ، پسر محمد شاه ، نوه عباس میرزا و نتیجه ی فتحعلی شاه است .
        پدر وی محمد شاه مردی بود ضعیف و رنجور، که فقط یک بار با صدور فرمان قتل صدراعظم خود ، "قائم مقام " خشونت و توحشی را که خاص قاجاریه است ، به منصه ی ظهور رساند . وی که برای اداره امور مملکت توانایی نداشت ، کارِ مملکت داری را به معلم  ِ پیر خود " حاجی آقاسی " که ملائی هفتا د ساله و از اهالی ماکو ، واقع در دامنه ی کوه آرارات بود سپرد . حاجی آقاسی را موجودی برتر می شمرد، و خود را ناگزیر از اطاعت میل و اراده ی او می پنداشت . وزیر، مرشد بود و مراد ، و شاه پیرو بود و مرید ." حاجی آقاسی " که از کشورداری هیچ نمی دانست ولی در عوض ، به تمام زیرکی ها و دوز وکلکهای ...مجهز بود ، از ضعف و خشکه مقدسی شاه در کمال خوبی به نفع خود سود می جست . در دوره ی زمانداریش کار سپاه کلا رو به زوال کذاشت . در حالی که خزانه ی سلطنتی و ولایات کاملا در معرض غارت و چپا ول ِ همشهریان ماکوئیش قرار گرفت .
       ماکوئی ها به قوانین پایبندی نداشتند ؛ به عنف به اندرون ها وارد می شدند و پسری نبود که از شهوت رانی های آنان در امان مانده باشد . حتی امروز نیز قصه هایی از خوشگذرانیها و عیش و عشرتهای " ایلخانی " پسر ِ زن او بر سرزبان هاست که از شنیدن آنها ، موی بر اندام ِ آدمی راست می شود . وی که مردی رسوا و بد نام بود ، در شهوترانی هیچ اندازه نمی شناخت . لشکری از خدمه ی بی ریش نگاه می داشت و به زور و جبر به حرمسرای دیگران تجاوز می کرد .
...
        شاهزاده " ناصرالدین" ، بزرگترین پسر" محمد شاه" در سال 1830 میلادی از " مهد علیا " ، دخترِ یکی از سران طایفه ی قاجار به نام " قاسم خان "، در یکی از ده های تبریز بدنیا آمد . شاه، مادرِ ولیعهد را دوست نمی داشت ، و چون به نجواهای بد خواهان گوش فرا می داد، به عفت وی بد گمان بود و می خواست پسر دومش " عباس میرزا "را که سخت مورد علاقه اش بود به ولایت عهدی بر گزیند . بر خلاف نظر وی ، ماکویی ها نقشه می کشیدند که" ایلخانی" مذکور را که از طرف مادر با قاجار ها نسبت داشت بر تخت سلطنت بنشانند .در چنین اوضاع و احوالی می توان به خوبی پی برد که ،به شاهزاده" ناصرالدین" ، پسرِ ارشد شاه از هر نظر بی اعتنایی می شد، و ابدا توجه زیادی به رشد جسمی و تربیتی اش مبذول نمی گردید ؛ بسیار به ندرت به حضور پدر می رسید، و از اطراف و جوانب به او اهانت و کم توجهی می شد، و " ایلخانی " و برادرش نیز همواره به او پیشی داشتند . دیگر شگفت نیست که این طرز رفتار ، شاهزاده ی جوان را سست و بی دست و پا ، نالان و مردم گریز کرده باشد .
ناصرالدین شاه هنوز تلخکامی دوران جوانی خود را بیاد دارد ؛ روزی به درباریان، کاریکاتورِ پسر بچه ای را با مو های وز کرده و ظاهری زشت و نتراشیده نشان داد، و از آنها خواست حدس بزنند این بچه کیست . هیچ کس جرات اظهار عقیده ی خود را نداشت . سر انجام شاه گفت :
" در بچگی من به این شکل بودم " ؛ و هنگامی که یکی از حاضران گفت :
" این چه حرفی است ! تو همیشه شاه بوده ای" .
شاه در پاسخ گفت :
"البته من شاه بودم اما درست مانند شاهزاده یوسف ! " – منظور یوسف شاهزاده ی تیره بخت هرات است که چندی پیش به دار آویخته شده بود –
وی از پدرش و مرشد او حاجی آقاسی هیچ صحبت نمی کند ؛ هرگز نشنیدم که نام آنها را بر زبا نش جاری شود .
...       

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

"خوب لابد پول خوبی جمع کرده ای ؟"



" تلخ است ، اما کینه ورانه نیست . به گذشته مربوط است ؛ اما در امروز و فردا دم می زند . "
و این چکیده پاسخی بود که به آن مشتری محترم و دیرین " شهر فرنگی " گفتم ، وقتی نیت من را ا ز شهر فرنگی شدنم جویا شد .
گفتم که :
" زخم های کهنه ، صد ساله و بیشتر ، از همان زمان ِ کمپانی هند شرقی . جنگ های ایران و روس ، جنگ هرات و گلوله باران شهر بوشهر، و دست آخر همدستی لاشخوران در 1907 میلادی برای تقسیم ایران زمین ، در پیکره ی سرزمین مان باقی است . "
        اهمیت همه جانبه ی سفر نامه ها که در " شهر فرنگ "  به آنها اشاره می شود ، از نظر بررسی های تاریخی و جغرافیایی ، هنوز آن چنان باید روشن نشده است ؛ در حالی که در لابلای این سفر نامه ها بسیاری از نکات تاریخی ، جغرافیایی ، جامعه شناسی ، گیاه شناسی ، پزشکی و مسایل اقتصادی ِ قابل تعمق یافت می شود .
...
شهر ، شهر فرنگه
از کتاب سفر نامه ی پولاک "ایران و ایرانیان " . نوشته ی " یاکوب ادوارد پولاک
وین. فوریه 1865 میلادی –

...
     ذکر مذاکراتی که بین شخص شاه و من در 25 آوریل 1860 به مناسبت شرفیابی خداحافظی من روی داد این بود :
شاه :
"خوب لابد پول خوبی جمع کرده ای ؟"
من :
" احتیاج چندانی ندارم . مرد درویشی هستم ."
" بیست هزار اشرفی داری ؟"
" قربانت بروم؛ خودم حساب می کنم : در چهار سال اول سالی نهصد تومان به عنوان حقوق استادی می گرفتم . بعد این رقم شد دو هزار تومان ؛ میزان انعام ها و هدایا هم قابل ملاحظه نبود. عایدات مطب نیز بسیار معتدل بود ."
" اگر مملکت وارد جنگ شود به خدمت سربازی می روی؟ "
" حتما " .
" اگر گلوله به کلاهت بخورد چه ؟. "
" کلاه چیز مهمی نیست  . ولی سر هر روز پیدا نمی شود ."
" کاراچای چه می کند ؟."
" تقاعد خوبی می گیرد؛ گمان می کنم حدود دویست تومان ."
" این را می گویی خوب ؟ پس چرا فرنگی ها اینقدر پول از من می خواهند ؟."
" من شخصا چیزی نخواسته ام . فرنگی ها می خواهند در غربت پول جمع کنند ، زیرا به اندازه خوراک و پوشاک در مملکت خودشان هم عایدی دارند؛ و چون در ایران از تقاعد خبری نیست پس آنها در حقوق خود آن را هم منظور می کنند ."
" اگر شاه شما را وزیر خارجه کند چه؟"
" هرگز قبول نمی کنم . "
" چرا قبول نمی کنی ."
" هنوز فکر می کنم در کار طبابت عرضه و لیاقتی داشته باشم  اما در خود استعدادی در کار وزارت نمی بینم ."
" با وجود این ..."
" وزرای بزرگ خارجه مانن "پیت " در انگلستان ، " تالیران "در فرانسه و " میرزا سعید خان " در ایران نادرالوجودند ."
" در اروپا چه کار خواهی کرد ؟"
" مسافرت می کنم تا مریضخانه ها را ببینم ."
" هرچه زود تر با عیالت برگرد."
" انشاء الله ."
...