۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

" این چه حرفی است ! تو همیشه شاه بوده ای"



شهر ، شهر ِ فرنگه
از کتاب سفر نامه ی پولاک "ایران و ایرانیان " . نوشته ی " یاکوب ادوارد پولاک "
- وین. فوریه 1865 میلادی -
...
                "   ناصرالدین شاه که فعلا قدرت را در دست دارد از تیره ی قاجار ، پسر محمد شاه ، نوه عباس میرزا و نتیجه ی فتحعلی شاه است .
        پدر وی محمد شاه مردی بود ضعیف و رنجور، که فقط یک بار با صدور فرمان قتل صدراعظم خود ، "قائم مقام " خشونت و توحشی را که خاص قاجاریه است ، به منصه ی ظهور رساند . وی که برای اداره امور مملکت توانایی نداشت ، کارِ مملکت داری را به معلم  ِ پیر خود " حاجی آقاسی " که ملائی هفتا د ساله و از اهالی ماکو ، واقع در دامنه ی کوه آرارات بود سپرد . حاجی آقاسی را موجودی برتر می شمرد، و خود را ناگزیر از اطاعت میل و اراده ی او می پنداشت . وزیر، مرشد بود و مراد ، و شاه پیرو بود و مرید ." حاجی آقاسی " که از کشورداری هیچ نمی دانست ولی در عوض ، به تمام زیرکی ها و دوز وکلکهای ...مجهز بود ، از ضعف و خشکه مقدسی شاه در کمال خوبی به نفع خود سود می جست . در دوره ی زمانداریش کار سپاه کلا رو به زوال کذاشت . در حالی که خزانه ی سلطنتی و ولایات کاملا در معرض غارت و چپا ول ِ همشهریان ماکوئیش قرار گرفت .
       ماکوئی ها به قوانین پایبندی نداشتند ؛ به عنف به اندرون ها وارد می شدند و پسری نبود که از شهوت رانی های آنان در امان مانده باشد . حتی امروز نیز قصه هایی از خوشگذرانیها و عیش و عشرتهای " ایلخانی " پسر ِ زن او بر سرزبان هاست که از شنیدن آنها ، موی بر اندام ِ آدمی راست می شود . وی که مردی رسوا و بد نام بود ، در شهوترانی هیچ اندازه نمی شناخت . لشکری از خدمه ی بی ریش نگاه می داشت و به زور و جبر به حرمسرای دیگران تجاوز می کرد .
...
        شاهزاده " ناصرالدین" ، بزرگترین پسر" محمد شاه" در سال 1830 میلادی از " مهد علیا " ، دخترِ یکی از سران طایفه ی قاجار به نام " قاسم خان "، در یکی از ده های تبریز بدنیا آمد . شاه، مادرِ ولیعهد را دوست نمی داشت ، و چون به نجواهای بد خواهان گوش فرا می داد، به عفت وی بد گمان بود و می خواست پسر دومش " عباس میرزا "را که سخت مورد علاقه اش بود به ولایت عهدی بر گزیند . بر خلاف نظر وی ، ماکویی ها نقشه می کشیدند که" ایلخانی" مذکور را که از طرف مادر با قاجار ها نسبت داشت بر تخت سلطنت بنشانند .در چنین اوضاع و احوالی می توان به خوبی پی برد که ،به شاهزاده" ناصرالدین" ، پسرِ ارشد شاه از هر نظر بی اعتنایی می شد، و ابدا توجه زیادی به رشد جسمی و تربیتی اش مبذول نمی گردید ؛ بسیار به ندرت به حضور پدر می رسید، و از اطراف و جوانب به او اهانت و کم توجهی می شد، و " ایلخانی " و برادرش نیز همواره به او پیشی داشتند . دیگر شگفت نیست که این طرز رفتار ، شاهزاده ی جوان را سست و بی دست و پا ، نالان و مردم گریز کرده باشد .
ناصرالدین شاه هنوز تلخکامی دوران جوانی خود را بیاد دارد ؛ روزی به درباریان، کاریکاتورِ پسر بچه ای را با مو های وز کرده و ظاهری زشت و نتراشیده نشان داد، و از آنها خواست حدس بزنند این بچه کیست . هیچ کس جرات اظهار عقیده ی خود را نداشت . سر انجام شاه گفت :
" در بچگی من به این شکل بودم " ؛ و هنگامی که یکی از حاضران گفت :
" این چه حرفی است ! تو همیشه شاه بوده ای" .
شاه در پاسخ گفت :
"البته من شاه بودم اما درست مانند شاهزاده یوسف ! " – منظور یوسف شاهزاده ی تیره بخت هرات است که چندی پیش به دار آویخته شده بود –
وی از پدرش و مرشد او حاجی آقاسی هیچ صحبت نمی کند ؛ هرگز نشنیدم که نام آنها را بر زبا نش جاری شود .
...       

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر