وای بر کسی که کوچکترین تحقیر یا تخلفی نسبت به
انگلیسیان انجام دهد!
شهر ، شهر فرنگه
این " جمیز موریه " منشی ویژه ی ایلچی انگلیس در دربار فتحعلی
شاه است که سخن می گوید :
"
تاریخچه ی زندگانی شیخ بوشهر ، که هنگام رسیدن به شهر به پیشوازمان آمد علاقه ی ما
را برای ماندن در سرزمینش افزایش داد . در دوره ی ماندن ما در بوشهر حکومت شیخ و
حکومت تازیان در این شهر سرنگون کردید ."
جهانگردان سده ی گذشته که از نیاکان شیخ سخن
گفته اند شاید در باره ی سرنوشت نوادگان آنها کنجکاوی زیاد نشان نداده اند .
...
شیخان تازی ، سالیان دراز در کناره های خلیج فارس حکومت های کوچکی داشتند .
اینان پس از دست اندازی به کناره های ایران از پادشاه ایران بسیار کم فرمانبرداری
داشتند . نادر شاه و کریمخان زند بیهوده کوشیدند که از قدرت شیخان بکاهند و آنها
را بیش از پیش فرمانبردار سازند . از میان این شیخان ، " شیخ ناصر بوشهری
" زمانی دراز به راستی حکومتی مستقل داشت . قلمرو حکومتش سرزمین پست دشتستان
بود که در دامنه ی کوههاست .
لطفعلی خان پس از کشته شدن پدرش جعفر خان ،
پادشاه ایران ، گریزان به شیخ ناصر پناهنده شد . شیخ به پاس دوستی دیرین خود با
جعفر خان ، شاهزاده ی زند را با گرمی و مهمان نوازی بی اندازه پذیرفت . – هنوز
مردم از شیخ بوشهر که در واپسین دم زندگانی انجام این کار را به جانشین خود ، شیخ
نصر سپرد به بزرگی و نیکی یاد می کنند .-
اگر قلمروی کوچک شیخ نصر از سوی ایران و یا یکی
از حاکمان همسایه تهدید می شد شیخ دست به اسلحه می برد . بنا بروایت های سنتی
ناحیه ، در هنگامه های نیاز پیروان خود را به گونه ای بسیار ویژه و موثر فرا می
خواند . دو دیگ بزرگ یا پاتیل پر از "پلو " را برشتری بار کرده به اطراف
می فرستاد ؛ چمچه ها در اثر رفتار نا هموار شتر به حرکت در آمده به گونه ای متناوب
به کناره ی پاتیل ها خورده صدایی پر طنین پدید می آورد . با گذشتن شتر از دشتستان
از هر جایی گروهی از مهمان نوازی و سفره گستری شیخ تازی بهره مند شده با یاد آوری
درخواست او بنا به سنت دیرینه پیرامون شتر حلقه می زدند . چنان که هنگام بازگشت
کسانی که دنبال شتر نزد شیخ آمده بودند برای دفع تهدید هر تجاوزگری بسنده می بود .
بدین سان در هر زمان ِ نیاز ، شتر گسیل می شد و باز دشمنان خاموش می شدند .
بدین گونه قلمرو بوشهر و روستاهای پیرامونش در
زیرسیطره حکومت تازیان ماند و پادشاهان ایران یکی پس از دیگری بخشهایی مهم از
ناحیه را زیر نفوذ خود گرفتند مگر بوشهر را که همچنان در دست تازیان بود .
پسین هنگام روز شانزدهم اکتبر – فردای آنروز که
به بوشهر در آمدیم – شیخ بوشهر با چند تن از بزرگان شهر به دیدار ایلچی آمدند
.چندان از نشستن آنان نگذشته بود که مردی به درون آمد و در گوش یکی از آنان سخنی
زمزمه کرد که در پی آن شیخ بی درنگ بر خا ست و سواره چهار نعل تازان به سوی شهر
رفت . حاکم شیراز گروهی را برای دستگیری شیخ فرستاده بود .شیخ تنها توانست پیش از
رسیدن سواران شیرازی خود را به بوشهر برساند . پیشتر دارایی و چیز های خود را با
کشتی ها یش به بیرون فرستاده بود و اندیشیده بود به بصره پس نشینی کند .
فرمانده ی سواران شیرازی که انجام این کار از او
خواسته شده محمد خان " نسقچی باشی " بود . این پیشه با پایگاه میر غضب
فرق دارد . – صاحب منصبی که مامور دستگیری کسان است - .
"
نسقچی باشی " که چشم به راه انجام کار در نزدیکی شهر اردو زده بود ، کما بیش
در ساعت دوازده روز هژدهم از ایلچی دیدار کرد . هژده مرد پیاده او را همراهی می
کردند و تنها او سوار بر اسب بود . پس از ورود بر نیمکتی در کنار " سر جونز
" نشست و آدمهایش در دو رده در دو سوی او ایستادند . آن دو پس از احوالپرسی و
امیدواری برای پایداری دوستی میان ایران و انگلیس ، در باره ی چگونگی آب و
هوا - که هیچ گاه از این گفتگو ها حذف
شدنی نیست – سخن گفتند .
کاری که " نسقچی باشی " برای انجامش به بوشهر گسیل شده بود پی
آمد رویداد های زیر بود : چند سال پیش حاکم فاسستان از شیخ پولی خواسته بود . شیخ
تهید ستی نموده و حاکم به او دستور داده بود که آن پول را از جایی وام بگیرد و
برای از میان بردن هر دشواری به او گفته شده بود که فلان کس این پول را با بهره ای
که میزان آن را حاکم معین می کند وام می دهد .اکنون نسقچی باشی آمده بود تا شیخ را
نا گزیر به پرداخت اصل و فرع آن وام کند که روی هم رفته بیست و هشت هزار تومان-
برابر همین مقدار لیره استرلینگ - بود .
شیخ برای نگهداشت حکومت و شاید جان خود کوشید با
پیشنهاد پنج هزار تومان دشواری ها را از میان بردارد و بقیه را به اقساط به پردازد
. لکن پیشنهادش پذیرفته نشد و شیخ بیچاره با آگهی فروش اثاثه و اسب وقاطر و الاغ
خود در چند روز پنجاه هزار غروش عثمانی به دست آورد . – غروش : مسکوکی مسینه در
مصر و عراق و جز آن .-
هنوز امید سازش به یکباره از میان نرفته بود .
شیخ با بزرگان شهر و گارد نگهبان نیرومند ( که با اشاره ی شیخ آماده ی یاری او
بودند ) به دیدار نسقچی آمد . نسقچی سوگند
خورده بود که " شیخ " را آزار ندهد .
در بیست و پنجم اکتبر به ایلچی آگهی رسید که " شیخ " و "
نسقچی باشی " می خواهند به دیدارش بییند . اما ایلچی انگلیس در خواست آنان را
نپذیرفت . چند دقیقه بعد غریوی بر خاست که
شیخ دستگیر شده است . به راستی به یاری دوربین هایمان آن مرد بیچاره را دیدیم که
دست بسته و در حالی که بیست سوار او را در میان گرفته بودند کشان کشان و با شتاب
بسیار به سوی شیراز می بردند . آشکار شد که " شیخ " با اعتماد به سوگند
" نسقچی باشی " دعوتش را برای دیدار از ایلچی پذیرفته و تنها با پنج مرد
از شهر بیرون آمده و در راه دیدار ایلچی نزد " نسقچی باشی " رفته و
همچنان که هر دو بر اسبان خود سوار بوده اند ، نسقچی باشی به آدمهای خود فریاد زده
که " بگیریدش ، سلاحش را بگیرید
!" .
همه ی مردم شهر در بهت و حیرت فرو رفته بودند ؛ ایلچی آقای " بروس
" ، دستیار نماینده ی سیاسی انگلیس را فرستاد تا از حال شیخ نیک آگاه شود و
از رویداد سر در بیاورد . بروس اجازه یافت که از دریچه ی برج شهر به درون شود و در
آنجا دامنه ی بد بختی و آشفتگی را ببیند . زنان و غلامان ِ " شیخ " با
شتاب بسیار به درون یکی از کشتی هایش شتافته و وزیرش " حاجی سلیمان "
نیز با شتاب آماده ی فرار می شده است .دکان ها بسته شده ، و مردان با ابزار ها و
اثاثه ی خود از خیابانها به سوی کناره ی دریا می رفته و زنان و دختران شان بر سر و
سینه زنان ، موی کنان و مویه کنان ، به بانگ بلند، های های می گریسته اند . این
هراس در پیرامون شهر نیز گسترش یافته و همه ی روستائیان کپر نشین برای نگهداری خود
به محل نمایندگی سیاسی انگلیس هجوم آوردند و در چهار دیوارآن جایی امن برای دارایی
ناچیز و خانواده های خود یافتند. زنان و کودکان و چارپایان و ماکیان آنها به هیچ
گونه تمیز به درون حیاط سرازیر شدند و پیش از فرو شدن آفتاب دیگر در پیرامون ما
نشانه ای از هراس و شور بختی نبود .
دستیار نماینده ی سیاسی انگلیس از سوی ایلچی نزد " نسقچی باشی "
فرستاده شد ، تا بگوید " ایلچی " آرزو می کند که به هیچ یک از کسان
وابسته به همراهان او کوچکترین آسیبی نرسد . " نسقچی" بسیار مودبانه با
قهوه و سه " قلیان " از نماینده پذیرایی کرده به او گفت که از سوی حکومت
می خواهد که " شیخ " ، پسر عموو وزیرش را دستگیر کند . و سپس " فرمان " دربار را خواند .
در فرمان آمده بود که پس از دستگیری اینان کوچکترین آزاری به انگلیسیان نرسد ، به عکس بر ارج و نگهداری از آنان سفارش سخت
شده . سپس به سوی آدم ها و نگهبانان خود روی کرده فریاد زد :
" وای بر کسی که کوچکترین تحقیر یا تخلفی
نسبت به انگلیسان یا خدمتکاران یا دارایی شان انجام دهد !" و افزود که سرنوشت
کنونی شیخ پی آمد رفتار بی ادبانه اش نسبت به انگلیسیان است ." – همانا شیخ
بیش از رسیدن گروه پادشاهی انگلیس سرتیپ " ما لکوم " را ناراحت و آزرده
کرده بود .- و سوگند یاد کرد که در نظر او هیچ چیز به اندازه ی خشنودی مردم انگلیس
اهمیت ندارد .
می گویند " محمد نبی خان " که انگلیسیان او را ایلچی ایران در
کلکته می شناسند ، به بهای چهل هزار تومان به حکومت بوشهر رسیده است . – او در اصل
" منشی " بوده از راه نساخی و نامه نگاری روزگار می گذ راند . در جوانی
در بصره خواندن و نبشتن فارسی و تازی را به " سر هارد فور جونز " یاد
داد . بعد ها در بازار بوشهر به فروش کالاهای کوچک پرداخت و چون در آغاز کار
بازرگانی بخت بااو یار شد دامنه ی چشمداشت های خود را با کامیابی بیشتر گسترش داد
تا اینکه پادشاه ایران ایلچی گری کلکته را پیشنهاد کرد و محمد نبی خان ( بنا به
گفته ی هم میهنانش ) توانست آن پایگاه را از راه مزایده به دست آورد . و در این
کار دارایی هنگفت گرد کرد . با این حال
همیشه نزد پادشاه لب به شکوه می گشود و از بد اختری و طالع نحس که او را به پذیرش
این کار واداشته و به گدایی انداخته بود شکایت می کرد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر