زندگي را با ساعت تنظيم نمي كرديم . زمان براي ما چندان اهميت نداشت .
" خداوندا ، چنان كن سر انجام كار ، تو خوشنود باشي و ما رستگار . "
اين بخشي از دعاي صبحگاهي بود كه در سر صف ، با صدايي بلند داد مي زديم تا همه بشنوند . معني آن را نمي فهميدم ؛ مگر امروز پس ازگذشت 60 سال از آن روز ها مي فهمم ؟
مدرسه ، ساختماني وامانده بود از دوره ي قاجار . دور تا دور حياط اندروني ، اتاق بود كه بهم راه داشتند و با پله هايي بلند ، به حياط مي رسيدند .
مستراح مدرسه عمومي بود . ايستاده مي شاشيديم و با بچه ها مسابقه پرش مي داديم .
...
پس از نيايش صبحگاهي در بعضي روزها ، آقاي ابراهيمي ناظم ِ چوب بدست فرياد مي زد :
" يلان فلك رو بيار ".
و "يلان " ، مستخدم يا بگفته امروزي ها " باباي مدرسه " بود .
شيون ِ همكلاسي مان كه پايش را به فلك بسته بودند و تازيانه آقاي ناظم آن را نوازش مي داد ، ما را از رفتن به مستراح باز مي داشت . همانجا مي شاشيديم .
...
...
فرياد ِاين مرد ِ وانتي سرگردان در كوچه ها و پس كوچه ها ، كه مي نالد :
" آب ِ گرم كن ، خرده ريز انباري و آهن پاره و ... خريدارم " . من را به آن روزهاي سرد بچگي مي برد .
آيا اين شيون در گلو خفه شده ي همكلاسي دبستاني ام نيست كه سر صف به فلك بسته شد و چوب درخت آلبالوي آقاي ناظم پايش را قلقلك ! داد ؟
...
مرحمت عالي زياد .
شهر فرنگي –
28 مرداد ماه 93
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر