زندگي را با ساعت تنظيم نمي كرديم .
...
از مدرسه كيف در دست ، در صفي بلند بيرون مي آمديم و كوچه را كه هم باريك بودوهم دراز، با گذر از دكه آب آلبالو فروش ، كه قره قوروت و جوهر ليمو هم داشت ، مي گذشتيم و آب دهان مان را قورت مي داديم .
دهان مان بي اختيار مي جنبيد ؛ گويي آدامس باد كنكي كه تازه آمده بود را باد مي كرديم .
...
از لوطي ها مي ترسيديم و از ولگرداني هم كه بدور هم چمباتمه زده بودند و تاس مي اندختند هم مي ترسيديم . و تاس ، چيزي جز استخوان ِ كشگك كوسفند نبود .
به خيابان بوذرجمهري كه مي رسيديم ، گويي ريسمانِ صف پاره مي شد وما چون دانه هاي تسبيح ، رها مي شديم وهر يك راه خانه خود مي گرفتيم .
...
وقتي به نزديكي شهر فرنگي مي رسيديم ، اون جعبه ي جادويي شهر فرنگ ، من و برادر كوچكم رابه سوي خود مي كشيد .
يكباركه ده شاهي داشتيم ، اجازه يافتيم از لوله شهر فرنگ ، داخل شكم ِ جعبه را تماشا كنيم . آنجا، امير ارسلان نامدار بود و فرخ لقاي خالدار . هنوز درست و حسابي چمباتمه نزده بوديم كه اخطار شهر فرنگي ما را از جلوي شهر فرنگ بلند كرد :
" با ده شاهي فقط ميشه امير ارسلان را ديد ، شما فرخ لقا را هم ديديد . "
...
راه ِ مدرسه تا خانه ، پر از شگفتي ها بود . پهلوان ِ شاهنامه خوان ، لباس رزم به تن داشت و سپر و شمشير در دست ، اين ور واون ور مي پريد .
وما ، با هر يورش پهلوان به سوي مان، چند قدم به عقب مي پريديم .
و پهلوان با اين جمله :
" عزيزان نترسيد ز رستم ، كه رستم رسيد با فرامرز و ... "
ما را به سوي خود مي خواند .
و ما ،دوباره پا پيش مي گذاشتيم و سهراب و فرامرز را گويي مي ديديم .
–آن روز ها تلويزيون هنوز نيامده بود –
...
وقتي به خود مي آمديم كه دير شده بود. بقيه راه را مي دويديم وكوبه ي مردانه ي در بزرگ چوبي خانه را به شدت مي كوبيديم .
ساعت ِ پا بلند ِ اتاق پذيرايي گويي ما را مي پائيد و با آواي بلندش ، ما را لو مي داد . ما با او كاري نداشتيم ؛ چراچقلي ما را مي كرد ؟ ما كه زندگي مان را با او تنظيم نكرده بوديم ! به او كه نبايد جواب ِ دير آمدنمان را پس مي داديم . بايد مي داديم ؟
...
مرحمت عالي زياد .
شهر فرنگي .
16 شهريور ماه 93