۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

" پیر کوهستان " ، که د شمن بی امان ِ مغولان است کشته شده است



سال 635 خورشیدی است ؛ لشگریان مغول ، بسیاری از قلعه های اسماعیلیان را محاصره کرده اند. "هلاکوخان " از" پیر کوهستان " می خواهد تا کاملا تسلیم شود و تمام ِ قلعه های اسماعیلی را خراب کند.
        مبارزه ای در زمانداران اسماعیلیان در جریان است و این ، تناسب نیرو را به نفع مغولان تغییر می دهد.
        " پیر کوهستان " ، که د شمن بی امان ِ مغولان است کشته شده است .  در راس ِ توطئه ای که علیه او شد، فرزند ش" رکن الد ین خورشاه " ، قرار دارد و گروهی از سران اسماعیلی، که سیاست ِ طرفداری از مغولان را پیروی می کردند پشتیبان اویند . " خورشاه " ، بر اثر فشار این گروه که   "خواجه نصیرالدین طوسی " دانشمند ستاره شناس و عده ای دیگر از دشمنان ِ نهانی اسماعیلیان جزو آن بودند رضا داد تا از مغولان اطاعت کند، به شرط اینکه متصرفات اسماعیلیان در دست او باقی بماند .
لشگریان مغول پاسخ کوشش خورشاه در به تاخیر انداختن تسلیم به مغولان را با حمله همگانی دادند .
پس از آنکه مغولان مدت کوتاهی قلعه ی " میمون " را محاصره کردند خورشاه از قلعه بیرون آمد و به حضور هلاکوخا ن رفت ؛ با این که هلاکوخان به وی به جان امان داده بود او را به " قره قورم " نزد " منکوقاآن " کسیل داشت و در میان راه به قتلش رساندند .
چیزی نگذشت که دژ محکم اسماعیلیان یعنی قلعه ی تسخیر نا پذیر " الموت " مسخر و ویران شد . – 635 خورشیدی - . بعد از آن قریب 40 دژ دیگر نیز به همین سرنوشت دچار گشت . ولی دژِ  گردکوه نزدیک دامغان ، سه سال پایداری کرد و ... 

پلیس فریاد کرده بود که: " جنده است ".



        یکشنبه 28 شوال سنه ی1299 قمری
        ... دو فرسخ پیمودیم به آزادبر رسیدیم که متعلق به آقا ست . بهشت برین است از هر جهت . آنجا شاه ناهار میل فرمودند . به زن ها انعام دادند . دختری را موسوم به فخری منتخب فرمودند که بجهت حرمخانه او را ببرند . بعد از ناهار سوار شدند ؛ بر خلاف جهت دو فرسخی دیگر رفتند . در دره ای پیاده شده آفتاب گردان زدند . خوابیدند .عصر مراجعت به " گچه سر "که منزل است فرمودند که تقریبا شش فرسخ راه رفتیم .
صبح حمام کثیف ده رفتم . بعد دو کاغذ یکی از حاجب الدوله رسیده بود که نشان تمثال همایون باو مرحمت شده در روزنامه بنویسم و بیست و پنج تومان تعارف بجهت من فرستاده بود و ...



        شنبه 13 رمضان سنه ی 1299 قمری
        ... امروز اطراق است . خبر رسید که دیروز عصر از نوش آفرین خانم زوجه ی شاه پسری عمل آمده است .
...
هوای " یوش " بهترین هواها ست و هیچ ییلاقی باین خوبی نمیشود .
پنجشنبه یازدهم که در رکتب همایون به " کم رود " رفته بودم روزنامه ی دانش مخبرالدوله را مچول خان در حضور می خواند . در این روزنامه تعریف کرده بود که در این عصر همایون ترقیات بچه درجه و اندازه شده است . شاه فی الفور این شعر ِ هجو محمد تقی خان کلاهدوز را که در زمان محمد شاه ساخته بودند خواندند :
روز بازار کپک اقلی زنقحبه لر است            هر که زن قحبه گیش بیشتر او پیشتر است
من عرض کردم فرد دیگری هم دارد:
" قرباغ ایشیکین حیف دیر قحبه دهن "
مصرع ثانی را خود شاه خواندند:
" بو ایشی شاه الیپ مملکته سیجد لر است "
مقصود این بود که اگر در این عصر همایون هم زنقحبه ها پیشتر هستند خودت این کار را کرده ای .



        چهار شنبه 10 رمضان سنه ی 1299 قمری
        ... جهانگیر خان که فشنگ ساخته بود از شهر آورده بود بحضور شاه رسید . خیلی تعریف کردند و منصب وزارت صنایع باو داده شد، وقدری دور از اردو بفاصله ی ربع فرسخ، ناهار افتادند .
        جمعه 12 رمضان سنه ی 1299 قمری
        امروز از" بلده نور" کوچ است بطرف یوش که وطن عایشه خانم و لیلی خانم ، زوجات شاه میباشد . راه را که بسیار بد بود میرزا عبدالله برادر زن شاه درست کرده است .
        دو شنبه 13 رمضان سنه ی 1299 قمری
        ... شنیدم امین حضور وزیر بقایا شده و تمثال همایون و خطاب جنابی گرفته است . خیلی از این وزارت جدید خندیدم و فاتحه بایران خواندم . خلاصه خدمت شاه رسیدم . اظهار کسالت کردم که حال طپش دارم ، میترسم بمیرم . شاه خیلی دلداری دادند .
        دو شنبه 23 ذی الحجه ی سنه ی 1299 قمری
        ... امشب عروسی مهمان هستم . تفصیل این عروسی از این قرار است : اسماعیل میرزا ولد مرحوم عماد الدوله  صبیه ی مرحوم مویدالدوله ، بنت عم خود را مناکحه – عقد زناشویی - می کند . بواسطه ی فوت معزالدوله عروسی بی ساز است . خانه ی ابراهیم خان میرزا مجلس بسیار خوب و معقولی بود . امین الدوله  ، بهاء الدوله  ، جمعی از شاهزاده ها و غیره بودند . حشمت السلطنه که برادر بزرگ است آمد و رفت . کار خیلی خنک و بی قاعده ای کرد . خلاصه بعد از صرف شام حضرات رفتند . من رفتم خانه ی عروس که علی الرسم او را بخانه ی داماد بیاورم . خیلی پیاده رفتم . خیلی دود ِ مشعل خوردیم . عروس را آوردیم . حضرات خواهش کردند من دست بدست بدهم . این کار پدر یا برادر بزرگ داماد است ، و چون حشمت السلطنه که برادر بزرگ بود حاضر نبود، مرا دعوت نمودند به این کار . من هم رسم را هیچ بلد نبودم که چه باید کرد . جمعیت زیادی از زنها میان تالار و در حیاط بودند از قبیل زن امین الدوله و غیره . هر طور بود وارد شده بعد از عذر خواهی از حضار دست داماد را بدست عروس دادم . زنها خنده ی زیاد کردند . دست زدند . از خجالت سر را زیر انداخته بیرون آمدم . ساعت شش خانه آمدم . با کسالت خوابیدم . خانم گفتند:
" مردم دست عروس را بدست داماد میدهند ، نه برعکس ."

        سه شنبه 24 محرم سنه ی 1300 قمری
        امروز شاه شهر تشریف می آورند. ...معلوم شد نزدیک شهر یک دسته آهو که از طرف " کند " ، بطرف ورامین می رفتند دچار موکب همایون شده بودند . شاه از کالسکه بیرون آمده یکی از آنها را که بخندق شهر می افتد ، در همانجا با گلوله زده بودند . شاه خیلی تر دماغ بودند .
... شب در سر شام بودم . بندگان همایون بخیال این هستند چون کار دولت را آراسته و پیراسته فرمودند تحصیل زبان آلمان بفرمایند . چهل سال است فرانسه می خوانند ، هنوز در تکلم ، ماضی را بجای مضارع و امر را بجای نفی تکلم می فرمایند .
        پنجشنبه 26 محرم سنه ی 1300 قمری
        ... خاطر مبارک قبل از شام بخواندن درس فرانسه میل فرمودند ، ولی به بازی کردن با ملیجک گذشت . پناه بر خدا از میل شاه به این طفل !
        شنبه 17 ربیع الاول سنه ی 1300 قمری
        عید مولود پیغمبر (ص) است . دیشب چراغان و آتش بازی در خیابان الماس بود . امروز هم ایلچی کبیر عثمانی حضور آمد . در" تالار بلور " منعقد شد . نقیب الممالک که سابق بود، مرده است . بتوسط من سید عبدالله اصفهانی که نزد سلطان میرزا پسر مرحوم عمادالدوله است ، خطبه ی سلام را خواند . شاه تعریف زیاد کرد و الحق بسیار خوب خواند . عضدالملک می خواست پسر نقیب را که دوازده ساله است بیاورد خطیب سلام عام نماید . چون کار های ایران بچه بازی شده ، مستوفی المما لک ما نه ساله و ، معتمدالملک ما ده ساله ، میر آخور بیست و پنج ساله ، مجد الملک وزیر وظایف و اوقاف هنوز طرف    ...  است ؛ خود خان عضدالملک ناظر و ایلخانی و غیره و غیره ، بزور ریش در آورده چهل سال ندارد، و هم چنین و هم چنین . بنظر سهل می آیدطفلی هم خطبه سلام بخواند .
        سه شنبه 20 ربیع الاول سنه ی 1300 قمری
        ... عصر باتفاق سید نقیب دوشان تپه آمدم ؛ در بین راه کالسکه ای از دیوان دیدم که ملیجک در او نشسته ، با دندان ساز بعجله  به دوشان تپه می رود . معلوم شد دندان شاه درد می کند . من هم بعجله خدمت شاه رفتم . دندن ورم کرده بود . خیلی صدمه میزد . دندان ساز رسید . با نقره پر کرده بود ند سابق . نقره را بیرون آورد. درد ساکت شد . شاه اندرون تشریف بردند .من منزل آمدم .شب ناظم خلوت با من بود . امروز دویست عدد اشرفی را که ظل السلطان تصدق فرستاده بود، تماما به ملیجک دادند که بفقرا تقسیم شود ، دلیل بر کمال اطمینان است که به ملیجک دارند .
        یکشنبه 25 ربیع الاول سنه ی 1300 قمری
        ... امروز تفصیلی گذشت در شکارگاه . بچه هایی که حالا رجال دولت شدند یکی میر آخور ، یکی سیف الملک و غیره وغیره بالای تپه بودند که شاه در زیر این تپه بود . دسته شکاری از پهلوی شاه می گذ شت . این اشخاص که در بالای تپه بودند بطرف شاه بنای تفنگ اندازی گذاشته با گلوله و چهار پاره . گلوله نزدیک شاه بزمین می خورد . یک چهارپاره به کلاه غلامحسین خان اشرفی خورده شاه خیلی متغیر شده و ترسیده بود . حق هم داشتند . اما این تغیرات من خودم که هزار بار دیدم . باز گذشت . چون صدمه ای باین جوانان نمیزنند ، خدای نکرده شاید یک وقتی خطری دیده شود .
        شنبه 2 ربیع الاول سنه ی 1300 قمری
        ...  چون دعوت به مجلس شوری شده بودم و گرسنه هم بودم ، از ناظم خلوت ناهاری طلب کردم . من را با سید ابوالقاسم بزاز، پدر زن ملیجک هم مجموعه کرده بود و این مرد بسیار کثیف غذا می خورد، رغبت نکردم با او ناهار بخورم . قدری بورانی و تیکه نان از یکی از سرایدارها گرفته قرانی باو انعام داده، بعد بمجلس شوری رفتم . مجلس دیدم آراسته و پیراسته ؛ در صدر مجلس ظل السلطان نشسته و سایرین علی قدر شئونهم جلوس کرده . میرزا علی رضا الشهیر به قبض خور که مد تها نوکر پدر من بود و حال مستوفی دیوان است ، در وسط مجلس نشسته فریاد و فغان ، ناله و الامان میکشد . معلوم شد قرآنی بخط علی ابن الحسین (ع) از اجداد این ها بوده، و به غلامحسین خان سپهدار وقتی که حکومت عراق را داشته است ، جد میرزا علیرضا تعارف کرده بود ه است .  حالا میرزا علیرضا را طمع جنبیده، بقوت حتاکی و تقویت مستوفی الممالکی می خواهد از ورثه ی سپهدار بگیرد، ودو ساعت تمام گفتگوی مجلس به این محاکمه گذشت ، و عاقبت بجایی نرسید .
        شنبه 2 ربیع الاول سنه ی 1300 قمری
        ... در این بین پرده بلند شد و "کنت" سراسیمه وارد گردید . رو به ظل السلطان با نهایت تغیر دو سه کلمه فرانسه حرف زد . مترجمش فارسی ترجمه کرد . حالت شاهزاده متغیر شد و رنگ از رویش پرید . تقریر کنت این بود که که سربازهای اصفهانی بحمایت جنده ای به هیئت اجتماع به اداره ی پلیس ریخته، جمعی را مضروب و جمعی را مجروح ، و نایب مرا بقدری زده اند که قریب موت است . اهل مجلس متحیر ماندند، و شاهزاده متفکر و متغیر گردید . از آنجایی که مرا با شاهزاده خصوصیت است و با کنت خصومت ، گفتم نه چنین است .اگر اجزاء پلیس مظلوم بودند کنت باین عجله باینجا ورود نمیکرد و پیش دستی نمی نمود . شاهزاده را این عرض خوش آمد، و بحالت طبیعی خود بازگشت. از من پرسید :
"چه باید کرد که صحت و سقم معلوم شود" .
 عرض کردم:
" از اهل مجلس جناب آقا کسی را معین نمایند باداره ی پلیس رفته طرفین را حاضر نموده استنطاق کرده ماجرا را معروض دارد" .
 امین لشگر باین خدمت مامور شد و رفت .
باز پرده بلند شد ؛ نایب السلطنه با هزار غمزه و خرقه ی ترمه و مهمیز نقره، بمجلس ورود کردند . با برادر والاکهر خود بطور خنده و بی طرفانه، تفصیل دعوای پلیس و سرباز را مکالمه نمودند .یک ساعت و نیم هم این گفتگو در میان بود .
...
امین لشگر مراجعت نمود . معلوم شد زنی از جلوی خانه ی ظل السلطان عبور میکرده است ؛ پلیس فریاد کرده بود که:
" جنده است ".
 زن که عیال قهوه چی صارم الدوله بود، از ترس خودش را به دالان اندرون ظل السلطان انداخته بود . پلیس هم به تعاقب او، پشت پرده ی حرم خانه ی ظل السلطان رفته بود .سرباز و قراول ِ دم در، پلیس را زده بودند . چند پلیس بکمک رفیق خود آمده بودند ؛ سر باز را کشان کشان باداره برده بودند . سرباز های ظل السلطان هم بکمک رفیق خود باداره رفته بودند ." آغا سعید" خواجه ی شاهزاده آمده بود و سرباز ها را بر گردانده بود. و جز سربازِ ظل السلطان کس دیگر کتک نخورده بود . " کنت " برای اینکه پیش دستی کند که پلیس او، اندرون ظل السلطان رفته است آمده و عرض خلاف نمود . مجلس بر هم خورد و اجزاء همه بمتزل خود رفتند .
       
       




همه ی روز، هوا خاکستری بود



 شب درابتدای راه خود است ؛ نرم بارانی از بامداد بر شهر می بارد . همه ی روز ، هوا خاکستری بود
...
      "  صدای کتری آب بر روی اجاق ِ آشپزخانه ، من را به خود می خواند . نر م آوایی من را به نوجوانی ام می برد . روز در نیمه راه است و برای خوردن ناهار به خانه آمده ام . کتری آب بر روی بخاری " علاء الدین " ، سوت می کشد و خواب به چشمم می برد و می خوابم . به تندی بر می خیزم و با چشمانی سرخ ، راه مدرسه پیش می گیرم . به هیچ تشویش و نگرانی . "
...
        آب در کتری اجاق ِ آشپزخانه می جوشد . خیابان خاموش است و گویی همه خفته اند . صدایی جز تپش ِ قلبم را نمی شنوم . گرچه زمزمه ی آرام یخچال را هم می شنوم . چای در لیوانم می ریزم و قدری آب لیمو و نیم قا شقی شکر ؛ و می مانم تا خنک شود .
...
کسی من را می خواند ؛ مردی دستار بر سر از گذشته ای دور، به خانه آمده است . می گوید :
"این ایران است که پهنه ی هند و آسیای مرکزی ، خاور میانه و اروپا را بهم می پیوندد ؛ تنها این ویژگی می تواند سبب هجوم های زیادی باشد . یونانیان و اعراب از باختر،  و سلجوقیان  - دسته ای از ترکان – و مغولان از سوی خاور ، با خشونت ِ تمام و باسنت های گونه گون به آن تاخته اند ."
...

سال 635 خورشیدی است ؛ لشگریان مغول ، بسیاری از قلعه های اسماعیلیان را محاصره کرده اند. "هلاکوخان " از" پیر کوهستان " می خواهد تا کاملا تسلیم شود و تمام ِ قلعه های اسماعیلی را خراب کند.
        مبارزه ای در زمانداران اسماعیلیان در جریان است و این ، تناسب نیرو را به نفع مغولان تغییر می دهد.
        " پیر کوهستان " ، که د شمن بی امان ِ مغولان است کشته شده است .  در راس ِ توطئه ای که علیه او شد، فرزند ش" رکن الد ین خورشاه " ، قرار دارد و گروهی از سران اسماعیلی، که سیاست ِ طرفداری از مغولان را پیروی می کردند، پشتیبان اویند . " خورشاه " ، بر اثر فشار این گروه که   "خواجه نصیرالدین طوسی " ، دانشمند ِ ستاره شناس و عده ای دیگر از دشمنان ِ نهانی اسماعیلیان جزو آن بودند ، رضا داد تا از مغولان اطاعت کند، به شرط اینکه متصرفات اسماعیلیان در دست او باقی بماند .
لشگریان مغول پاسخ کوشش خورشاه در به تاخیر انداختن تسلیم به مغولان را با حمله همگانی دادند .
پس از آنکه مغولان مدت کوتاهی قلعه ی " میمون " را محاصره کردند خورشاه از قلعه بیرون آمد و به حضور هلاکوخا ن رفت ؛ با این که هلاکوخان به وی به جان امان داده بود او را به " قره قورم " نزد " منکوقاآن " کسیل داشت و در میان راه به قتلش رساندند .
چیزی نگذشت که دژ محکم اسماعیلیان یعنی قلعه ی تسخیر نا پذیر " الموت " مسخر و ویران شد . – 635 خورشیدی - . بعد از آن قریب 40 دژ دیگر نیز به همین سرنوشت دچار گشت . ولی دژِ  گردکوه نزدیک دامغان ، سه سال پایداری کرد و ...
       
...

        قاجارها ، مانند بیشتر قبایل ترک در سده ی 14 میلادی از آسیای میانه به خاور میانه آمدند، و تا آغاز سده ی 16 میلادی در حوزه ی سیاست ایران ظاهر نشدند ؛ آنان با اتحاد با 6 قبیله ی دیگر ِ ترک ِ شیعه مذهب، که به " قزلباس " معروف بودند، صفوی ها را در رسیدن به سلطنت یاری کردند .
        پادشاهان صفوی روسای قاجار را به دربار سلطنتی اصفهان دعوت کردند، و ایلات آنها را با احتیاط پراکنده کردند ؛ برای :
       _ محافظت از مرزهای شمالی به گرجستان فرستادند، که در سده ی 17میلادی با افشارها ی شمالی متحد شدند .
        _ برای جنگ با تاتارها به سوی خراسان فرستادند، و در سده ی 17 میلادی آنان از صحنه تاریخ نا پدید شدند .
        _ برای دفاع از شهر " استر آباد " در مقابل ترکمن های محلی، به مازندران گسیل داشتند که به" یوخاری باش" و " آشاقه باش " تقسیم شدند .
...
        در اوایل سده ی 17 میلادی بلافاصله پس از سقوط سلسله ی صفوی ، قاجار ها به صحنه آمدند . " آقا محمد خان " ، رقبای فامیلی خود را در مازندران از بین برد و با انتقال پایتخت به تهران که شهری گمنام در ناحیه ی مرزی قاجار بود لشگری بزرگ برای تصرف ایالات شمالی فراهم کرد . آقا محمد خان در زمانی که رهبری این نیرو ها را در حمله ی گرجستان بر عهده داشت بدست دو تن از خدمتکارانش کشته شد .
...
برگی از روزانه یادداشت های " اعتمادالسلطنه " ازعهد ناصری در خانه  در پرواز است  :
شنبه 13 رمضان سنه ی 1299 قمری
"پنجشنبه یازدهم که در رکاب ِ همایون ، به " کم رود " رفته بودم روزنامه ی دانش مخبرالدوله را، "مچول خان " در حضور می خواند . در این روزنامه تعریف کرده بود که در این عصرِ همایون ، ترقیات بچه درجه و اندازه شده است . شاه فی الفور این شعر ِ هجو محمد" تقی خان کلاهدوز" را که در زمان محمد شاه ساخته بودند خواندند :
روز بازار کپک اقلی زنقحبه لر است            هر که زن قحبه گیش بیشتر او پیشتر است  
من عرض کردم فرد دیگری هم دارد:
" قرباغ ایشیکین حیف دیر قحبه دهن "
مصرع ثانی را خود شاه خواندند:
" بو ایشی شاه الیپ مملکته سیجد لر است "
مقصود این بود که اگر در این عصر همایون هم زنقحبه ها پیشتر هستند خودت این کار را کرده ای .
...
        شیون ِ اتومبیلی خفته در خیابان ، من را به خود می آورد . دو گربه ی بازیگوش سبب این بیداری اند .

جراحی چشم عبدالباقی



جراحی چشم عبدالباقی
شهر ، شهر فرنگه
        من و فریدون هم سن و سال هستیم . شاید یکی دو ماه پس و پیش . فریدون کارِ بدنی دارد و من کار چشمی . فریدون به این خانه و اون خانه می رود و من ، نه . فریدون به " آب مروارید" گرفتار شد و من، نه . من درد کمر گرفتم و او، نه .
 پس من و فریدون چه نزدیکی با هم داریم ؟
 مادر ، گره ی پیوند ما است . چگونه ؟ فریدون  به نظافت ِ خانه ی مادری می رود و من به مهمانی . مادر برای هردوی ما خوراک می پزد ؛ ناهار برای فریدون و شام برای من . این همه اشتراک کافی نیست ؟
...
        جراحی چشم راست و سپس چپ ِ فریدون و کاربرد اشعه لیزر ، با آن همه بی احتیاطی ها ی فریدون،این شد که امروز فریدون بی عینک است و من با عینک .
و این بهانه ای شد که بیاد ِ یادداشتی از " روزانه خاطرات اعتمادالسلطنه " بیافتم و برایتان بگویم . گوش کنید :
        " سه شنبه 22 ذی الحجه سنه ی 1311قمری "
" امروز صبح بندگان همایون مهمان ملک التجار در قصر امامزاده قاسم هستند ؛ و نایب السلطنه و صدر اعظم هم آنجا مهمانند . تفصیل امروز که هم خنده دارد و هم مزه از این قرار است :
" گالاچوسکی " ، و " کولنس " حکیم انگلیسی که هر دو با هم برای معالجه ی شاهزاده به اصفهان رفته بودند و حالا در طهران هستند با " طلوزان " و " دکتر شیند ر" و " عمادالاطباء " و " شیخ محمد پسر زرگر باشی" و " فخرالاطباء " و " ناظم الاطباء" و " اودلنگ" طبیب سفارت انگلیس ، منزل " عزیزالسلطان" حاضر شدند که عمل به چشمش کنند .
متملقین از قبیل من و" حاجب الدوله " و"کشیکچی باشی " و جمعی دیگر در آنجا حاضر شدیم و من بیشتر از برای معالجه ی چشم " عبدالباقی " رفتم تا برای تملق به عزیزالسلطان ؛ دیروز هم بشاه عرض کرده بودم که از برای اینکه عزیزالسلطان نترسد اول چشم عبدالباقی را ببرند ، بعد او را . وقتی که همه جمع شدند و موقع کار رسید در اطاق دیگر تختی زده بودند . تشکی انداخته بودند . عزیزالسلطان را آنجا بردند. همین که خواباندنش و " گالاچوسکی " اسباب در آورد که چشمش را ببرد ، بنای داد و فریاد و گریه را گذاشته خود را از تخت به زیر انداخت و از پنجره پائین افتاد و در رفت و مفقود شد . من فی الفور عبدالباقی را روی آن تخت خواباندم . " گالاچوسکی " در سه دقیقه  چشمش را برید و بست ، بدون اینکه هیچ فریادی کند . گفتم حالا برو و خودت را به عزیزالسلطان نشان بده تا بداند چیزی نیست ؛ بیاد آن هم مشغول شود . عزیزالسلطان فحش زیادی به او داد ونیامد . فی الواقع تمام ِ اجماء اطباء برای این شد .
        آن روز که " گالاچوسکی " چشم عبدالباقی را برید ، بعد حضرات اطباء اندرون رفتند چشم امینه اقدس را ببینند . از آنجا منزل من آمدندو ناهار مفصل خوبی برای آنها تهیه دیدم . در بین ناهار " گالاچوسکی " کفت :
" اگر زن من اینجا بود و از این چلوکباب می خورد خیلی مشعوف میشد ."
گفتم :
 " کار سهلی است . پس فردا خانم مهمان من هستند در همین جا ."
چهار به غروب مانده حضرات به طرف شهر رفتند " .
...
        " گالاچوسکی " حکیم روسی ، " کولنس " حکیم انگلیسی ، " اودلنگ" طبیب سفارت انگلیس ، "دکتر طلوزان " طبیب فرانسوی ، " دکتر شیندر " آلمانی ، " عمادالاطباء " ، " فخرالاطباء "، " ناظم الاطباء" و ... در خانه ی " عزیزالسلطان " حاضر شدند که چشم " عبدالبا قی " را که نوکر اعتمادالسلطنه بود جرا حی کنند نه چشم ِ عزیزالسلطان راکه یکی از زنان مورد توجه شاه صاحبقران بود .پس:
شد آنچه باید می شد .