نکنه شیفته ی این چینی ها شده ای ؟
شهر ، شهر ِ فرنگه
از چی بگم ؟ از کشور چین ؟ چی شده که اومدی سراغ ِ من ِ شهر ِ فرنگی و فکر می کنی میتونم توی این همه خرت و پرت ِ شهر فرنگم ، چیزی از چین پیدا کنم که بتونه تو رو راضی کنه ؛ نکنه اون شهر فرنگی که اسمش رو گذاشته بودم : " چرا دانش ِ نوین از چین بر نخاست " رو بیادآوردی ، و این سبب شد نزد من بیایی! بهر حال خوش اومدی و چراغ ِ ما رو روشن کردی .
نمیتونم فضولی ام رو پنهان کنم ؛ می ترسم نکنه یکهو خدایی کرده و نکرده ، پس بیافتم . بمن بگو چرا به این فکر افتادی سرکار خانم ، که این پرسش رو بکنی ؟ می بینم که سرو پوزِ روشنفکر های وطنی این زمانه رو هم که داری ؛ میشه خیلی زود فهمید که مدرسه رفته هستی و، سر ِ کلاس دانشکده ای - که الحمدلله دیگه دانشکده نداریم و هر چی هست دانشگاه است !- نشسته ای . استاد نبودی تو در یکی از همین دانشگاهها که در همه جا از شهر و شهرک تا کوچه پس کوچه ها رها شده اند ؟ یادش بخیر ؛ اونوقت ها ما به اونی که سرمون رو می تراشید، و توی حموم لیف و کیسه مان می زد ، می گفتیم "استاد". گرچه اوستا بنا هم داشتیم و اوستا کفاش و ...
نکنه شیفته ی این چینی ها شده ای ؟ باور کردی آنچه را که دیدی و از زبون ِ بی زبونی ، ازشون فهمیدی ؟ بگذار بی تعارف بگم که ، باباجون من خیلی وقت ها متوجه میشم که بیشتر باور هام حقیقت نداره . تو چطور ؟ روشن تر بگم . من ، وقتی که تنها هستم ، تصویری از خودم دارم که در باورم است ؛ و وقتی که با دیگران هستم تقلا می کنم ، تا مطابق تصویری بشم که می خوام از من داشته باشن ؛ تو چطور ؟ گفتی روشن تر بگم؟ تو در داستانی که خودت آفریده ای زندگی نمی کنی ؟ من که اینطوری ام . من وقتی فهمیدم که یکایک مردم ، داستان ِ خودشون رو می آفرینند و در اون زندگی می کنند ، دیگر نتوانستم اونها رو مورد قضاوت قرار بدم .
خیلی پر گویی کردم و حرف دیگرون رو بجای حرف خودم گذاشتم ؛ نمیگم ببخشید ! چون من ِ شهر فرنگی مثل تو در سیستمی آموزش دیدم که فقط برای تقلید کردن آماده بشم . انواع چیزها رو در درونم ریختند : جغرافی، تاریخ، ریاضیات و .. . را درمن انباشتند، و با من چون طوطی و کامپیوتر رفتار کردند.
باباجون ، تو هم چون من ، در مدرسه ای آموزش دیدی که بسیار خشن بود . بما رقابت را آموختند ، و ما را جاه طلب بار آوردند . مگر نه اینکه در مدرسه ، ما را آماده ی پیدا کردن شغلی کردند با یک درآمد خوب ؟ اینکه آموزش نبود ؛ این آموزش، بمن زندگی نداد . شاید امکانات ِ رفاهی بیشتری داد ؛ اما تو بهتر از من میدونی که امکانات ِ رفاهی ِ بیشتر ، که به معنی زندگی بهتر نیست ! زندگی که فقط رقابت نیست!؛ پس جای شادمانی کجا ست ؟ جای آواز خواندن ، رقصیدن ، شعر و موسیقی و نقاشی کجا ست؟ بما یاد ندادند که باید با درختان ، پرندگان و آسمون و خورشید وماه ، هماهنگ و تنظیم بود .
...
من ِ شهر فرنگی ، با کوله بار بر دوش ، هر بار که از بالا ، به دره ای چشم می اندازم ، و چین وکرشمه ی لایه های زمین رو ناز می کنم ، دلم نمی خواد به پائین دره برم ، به روستا یی که در دل اون جا خوش کرده . میدونی برای چی؟ برای اینکه دیگه از اون زیبایی خبری نیست . نمی دونم که آیا تو از بالا، اون کلان شهر مانیکور و کرم پودر مالیده ی چینی رو دیدی و دل در گرواش گذاشتی ؟
به این دو عکس نگاه کن . این همان است که گفتم
...
1000 متر از پهن دشت شهرِ بی قواره ی تهران اوج گرفته ام ، و بر پشته ای از دامن ِ پر چین " توچال " نشسته ام ؛ داغ بر جای مانده را جز ناهماهنگی با طبیعت ، چه می توان گفت . بابا جون ، بما یاد ندادند که باید با درختان ، پرندگان و آسمون و ... هماهنگ بود . وقتی که شادمانی هم می کنیم اینگونه خشن هستیم ؛ نگو این نیست .
... با گفته ی این مرد خردمند سرزمین مان ،کوله باربر دوش، راه خانه در پیش می گیرم :
" نقش دریا از کران، پرداختی تا نرفتی در میان، نشناختی "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر