۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

مادام دیالافوآ - عکا سبا شی -






برو عقب !
شهر ، شهر ِ فرنگه
        چرا نگفت ، بروید به عقب ! من که فرزندش نیستم و هم سن وسالش هم که نیستم. سرو لباسش نشون میده که میتونه کارمند ِ اداره ای باشه  .
 دلم گرفت و تا خواستم چیزی بگم ، رو برگرفت و پشت کرد و رفت . راستی چرا نگفت : " بروید به عقب " !
        از بقال محله پرسیدم و گفت :
" اون  خانومه که با شماحرف می زد، خانم مدیر، مدرسه است ."
خانم مدیره و فرق " دوم شخص مفرد وسوم شخص " رو نمیدونه !
خوشا بحالت شهر فرنگی که هم سن و سالِ ِ  همه شدی . این که بد نیست که دلخور شدی !
...
نمی دونم که چرا یاد ِ " مادام دیالافوآ " افتادم و اون بخش ار سفر نامه اش به ایران ، وقتی که 130 سال پیش از این ، به شهر شیراز رسید و نوشت :
" ... زبان ِ فارسی که امروزه در پایتخت و ایالات شمال و جنوبی معمول است از زبان ِ پهلوی که خود ِ آن هم تغییراتی دیده  ، مشتق گردیده است . جمله ها باترکیب لاتینی ادا می شود ، و افعال، غالبا در آخر جمله می آید . ترکیب کلام و قواعد صرف و نحو آن مانند زبان ِ انگلیسی است . افعال بیقاعده در زبان ِ فارسی کم دیده می شود ، و لغات آن مانند زبان ِ آلمانی ، بهم پیوستگی پیدا می کند .
اگر پس از اسلام ، زبان ِ عرب ، تعداد زیادی از ریشه های لغات سامی را در این زبان ِ قدیمی وارد نکرده بود ، بدون ِ تردید یکی از بهترین نمونه های زبان های هند و ژرمنی محسوب می گردید .  علاوه بر این تغییرات ، همینکه کسی درست بر این زبان آشنا شود ، با کمال تعجب می بیند که لهجه ی آنها شباهت زیادی به زبانهای  یونانی ،لاتینی، آلمانی و انگلیسی دارد . "
...
و در جایی مادام میگه :
..." نظر به اینکه خود را عکاسباشی دولت فرانسه و شخص شرافتمندی می دانم ، توقع دارم که مانند اشخاص عالی رتبه ی ایرانی با من حرف بزنند ، و اگر کسی بمن بگوید فلان کار را بکن و کلمه ی" نمائید و فرمائید" را بکار نبرد ، مجبورم که با تغیر و اوقات تلخی وبا شلاق ، او را تنبیه کنم !!!"

... روز 14 اکتبرسال 1881 ا ست و خانوم فرنگیه می نویسه :
" امروز بزیارت مقبره های حافظ و سعدی ، دو شاعر مشهور دنیا که شیراز، به پرورش آنها افتخار دارد  رفتیم . حافظیه در مدخل دره ی حاصلخیزی واقع شده است ؛ و از قنات بزرگی که تمام دشت شیراز را آبیاری می کند مشروب می شود . سنگ ِ عقیق مانندی که اشعار ِ خوب ِ حافظ بر آن حک شده ، بر روی قبر افتاده است .مقبره در مرکز قبرستانی واقع است که شیفتگان ِ شاعر بزرگ ، در جوار او مدفون شده اند.
     " حافظ "، در قرن چهاردهم میلادی در شیراز تولد یافت و در آغاز، وضع بسیار ساده ای داشت ، و در دکانی نانوایی ، بخمیر گیری اشتغال داشت . طولی نکشید که بواسطه ی اشعارش شهرتی یافت ، و مصاحب مطلوب ِ سلاطین و شاهزادگان و بزرگان همعصر خود شد .
" حافظ " پس از مرگ با اعتراضاتی مواجه شد ، و ملاها به بهانه ی اینکه مرد فاسد العقیده ای است ، مانع شدند که مریدانش برای دفن او تشریفاتی بعمل آورند .سر انجام مریدانش پیشنهاد کردند که بهترآن است که راجع بکفر و ایمان، از خودش اعتراف بخواهند ؛ بنابراین دو دفعه ی متوالی ، از کتابش فال گرفتند ، و خوشبختانه به غزل هایی بر خوردند که در حال ِ اقرار به خطا های خود ، اعتقاد داشت که از بهشت و نعم آن بهره مند خواهد بود ؛ بنابراین این زهاد ِ متعصب ، در مقابل عقیده ی او سر تسلیم فرود آوردند و مانع تشریفات دفن او نشدند ."
مادام داره میگه که :
" درموقع رفتن به حافظیه درویش پیری برای من حکایت کرد که :
   " وقتی که " امیر تیمور " شیراز را فتح کرد، به احضار این شاعر بزرگوار فرمان داد و با تغیر گفت :
" من مما لک زیادی را فتح کردم و شهر های زیادی را خالی از سکنه کردم ،تا بتوانم دو شهر ِ عزیز خود را که" سمرقند" و" بخارا " باشند از هر حیث آبرومند سازم ؛ بطوریکه بر تمام شهر های دنیا بر تری داشته باشند ؛ چگونه تو شاعر مفلوک ، این دو شهر را که در نظر من مانند دو گل سرخ ِ نو شکفته ، و بمنزله ی دو چشم مملکت پهناور من هستند ،به خال هندوی دلبر شیرازیت بخشیدی و گفتی:
اگر آن ترک شیرازی بد ست آرد دل ما را              بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را "
حافظ بدون تامل پاسخ داد:
"فقر و فلاکت ِ من ، نتیجه ی همین افراط در بذ ل و بخشش است . "
تیمور از این جواب ِ منطقی و دندان شکن فوق العاده مسرور شد ، و شاعر بزرگوار ِ شیراز را مشمول الطاف خود قرار داد."
...
" پس از دیدن ِ مقبره ی حافظ ،از کوچه ی معطری که در میان باغ ها بود ، و دیوارهای آن از شاخه های پر گل نسترن پوشیده شده بود، عبور کردیم و به مقبره ی سعدی رسیدیم ، که در عقب ِ یک حیاط مربع قرار دارد ؛ در روی قبر، سنگ بزرگ ِ مرمری که خوب حجاری شده ، افتاده است؛ و در اطراف آن کتیبه هایی از اشعار شاعر حک شده است .
 بطوریکه می گویند این بنا در زمان کریم خان زند ساخته شده ، و یا اینکه در آن زمان تعمیر شده است ."
...
ودر بخش دیگر از یادداشت های مادام در شیرازمی آید که :
 "سعدی که ایرانیان غالبا باو " شیخ " خطاب می کنند ، در سال 1194 میلادی در شیراز تولد یافت ، و چون به سن رشد رسید، در بیشترِ ممالک آسیا به سیاحت پرداخت ؛ در " شام " ، در موقع جنگهای صلیبی ، با اهالی" شام" شرکت کرد و مدتی هم در نزد عیسویان زندانی شد . پس از رهایی از زندان، به شیراز برگشت و دیوان اشعارخود را مرتب کرد و شهره ی آفاق شد ."
 "اشعار سعدی آسان فهم تر از اشعار حافظ است و اطفال مکتب خانه هم ، گلستان او را همراه قرآن می خوانند ."
...
     ای آقا شهر فرنگی ، خرده گیر شده ای و یک جمله ی دو کلمه ای ّ " عقب برو " ، این همه روده درازی داشت ؟ وای بحالت عمو ، وای بحالت ؛ این همه عیب گیری از بن خطا ست .

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

داغ ِ بر جای مانده








داغ ِ بر جای مانده
شهر ، شهر ِفرنگه
        ای خانوم جون ، آتش ِ نهفته در من ِ شهر فرنگی رو با فرستادن ِ عکسی از " دریاچه ی اورمیه " در کنار ِ پیکر ِ بی جا نِ ِ "دریاچه ی اورال" ،بر افروختی . از امروز، من را بر کندی ، و در دیروز، نشاندی :
 دربهار ِ سال 1372 خیامی که به دیدار ِ گستره ی اورمیه شتافتم ، هفت شبانه روزبود که" دختران ِ اورمیه - قزلر چای- ، به آوای بلند می گریستند و گل، بر چهره مالیده، به سینه ی فراخ مادر می چسبیدند. مادر - دریاچه اورمیه – که خود داغ بر تن داشت ، و تکه پاره های جانش در این جا و آن جا آواره شده بود ، تلخکام و شور مزه ، آنان را در آغوش می فشرد .
        " نازلو چای " ، " زولا چای "، آق چای"، " آق بلاغ" ، دست در دست ِ " الند " و " قطور " گریان بودند .
        " "آجی چای "، " کنبرچای"، "آلمالو چای"، " صوفی چای " ،  " مردوق چای "، " لیلان چای"  " سیمینه رود " ، " زرینه رود " و ... از سمت خاور روان بودند و، " باراندوز چای " ، " شهرچای "،   "روضه چای "، " نازلوچای"، "قطور چای "، "آق چای "، و " زنگمار چای "، از سوی باختر ، سرآسیمه به سوی " مادر" - دریاچه اورمیه – به تسلی می آمدند .
...
  ابر های رقصان در دیو بادها ، در هر روز، خورشید را از ما می ربود ؛ آسمان گریان بودو باران می بارید .
        وقتی خورشید ، دگر بار به بزک ِ رگه های سپید و سیاه بلندی ها نشست ، پهنه ی سیلابی، بناگاه دامن گسترد، و پیکرهای ا فتاده در زیر سم اسبا نِ ِ جنگ " چالدران" ، را به نرمی در آغوش گرفت .
من ، صدای طبل و شیون ِ شیپور شان را هنوز می شنوم .
...
        گویی آ ن روز بود که خرد، در من جوانه زد ؛ جوانه از زندگی روئید ، نه از دانش ِ دانشگاهی  که بر تن داشتم ؛ و شعر، این بر آیند جانبی خرد ، همراه من شد . آن جا که به ماتم ِ اورمیه نشسته بودم ؛  سوگ نامه این بود که در درون می خواندم:
" کشیدند در کوی دلدادگان          میان ِ دل و کام ، دیوارها "
        خرد از مشاهده می آید ، نه با مطالعه . خرد ، با هشیاری است نه با تمرکز . خرد در آگاهی تو می روید ، در حالی که دانش را در تو می کارند .
...
        انسان ِ پر دانش ، در حافظه زندگی می کند ؛ در گذشته می زید نه در حا ل . دانش کمیت دارد و می تواند مقایسه شود ؛ مدرک دانشگاهی نمونه ی آن است . اما خرد ، کمیت نیست . کیفیت است .
...
      ای خانوم جون ، من ِ شهر فرنگی را به کجا بردی و ول کردی ؟
       چکیده ای از سفر نامه ی اورمیه درسال 1372 خیامی ، همراه این یادداشت برای توست . اگر خواستی بازش کن و بخوان .
      چند عکس از داغ ِ بر جای مانده بر نرده ی در هم شده ی کناره ی پل و تنه ی درختان روان در گل آب ، که در پرتوی کم توان ِ خورشید مسین رنگ است در " زولا چای"، وکرجی ِ به خاک نشسته دراورال نیز همراه است .
...
    بساطم را از دیروز جمع می کنم و بر می گردم به امروز .
شهر ، شهر فرنگه .
    
...
    قزلار چا ي
سفر به اورميه
                    دگر بار ، ا ين با ر ، داغ سيلا ب برجا ي ما نده بر پل خا تو ن ، جا يي كه
رود خا نه هاي  :قطور و الند ، همد يگر را درآغو ش مي گير ند و گل ِروا ن ِ خود را سخاوتمندانه در كفه اي رسي ، بر جاي مي گذارند ، مجبور به توقف ما ن مي نما يد . پاره هاي تن  "قطور چا ي
و "ا لند " را اين جا و آنجا مي بينم .
                                                                       بهار 1372 خورشيد ي

 سه شنبه 28 ارديبهشت ماه 1372 خورشیدي
                   ما به ديدار " قزلرچاي" ، به سوي سيه چشمه مي رويم . هفت روز است كه "نازلوچاي" هم آوا با خواهر انش ، گل بر چهره ، مي خروشد؛ درياچه ، كه سينه به تسلي اش
گشوده ، تلخ كام و شور مزه ، به آرامي گل از رويش مي شويد .
                 آب ِ گل خواهد كه در دريا رود          گل گرفته پا ي او را مي كشد
                 گر رها ند پا ي خود از دست گل       گل بما ند خشك و او شد مستقل
...                                                                      " مولانا جلا ل الد ين محمد "
             رود دخترا ن  - قز لر چا ي-  از دو سو ، به سينه گرم مادر – اورميه- مي رسند :
" آجي چاي "،  "كنبر چاي "،  "ا آلمالو چاي "، " صوفي چاي "،  "مردوق چا ي "،" ليلا ن چاي "،   "سيمينه رود "،  "زرينه رود" و ...از سوي خاور ؛ و" باراندوز چاي " ، " شهر چاي "، " روضه چاي "،  "نازلو چاي "، " زولا چاي "،  "قطور چاي " ، " آق چاي "، و" زنگمار چاي "، از سوي باختر .
           رودخا نه ها ، بار رسوبي سنگين خود را در سينه كم شيب مادر ، به ارامي بر زمين  مي گذارند . چرخش و پراكنش اين بار رسوبي در درياچه اورميه ، بيا ن از دو جريا ن حيا تي اب در نزديكي ساحل دارد. افزون بر مواد معلق ورودي ، رسوبات در جا در خود درياچه ، از نوع ژيپس و اراگونيت – حاصل فرايند شيميايي – در دگر شكلي كف درياچه ، نقش افرين است . اين رخداد ي است نا خوشايند زيست محيطي .
          گفته مي شود ، سالانه بطور متوسط دست كم 97/1 ميليون تن مواد رسوبي معلق به درياچه سرازير مي گردد.

-   درياچه اورميه ، امروز پهنه اي نزديك  به 5000 كيلو متر مربع ، از گستره يك فرو رفتگي " زمين ساختي " – تكتو نيك -  را در بردارد، در گذ شته وسعتي بيش از امروز داشته است . كاهش نزولا ت  آ سما ني ، تبخيرزياد و كاهش جريا ن ها ي سطحي از يكسو ، و تخريب و فرسا يش ِ بلندی ها ي پيرامون درياچه ، از دگر سو ، شكل امروزين را باعث است .-
...
     از" پادگانه هاي جوان " و" بادبزن هاي سنگريزه اي " – زمان ِ کواترنر دوران چهارم زمین شناختی– كه روستا هاي : " نازلو" و "حصار بهرا م خا ن "، بر آن پهن است، به تندي ، به سنگ ماسه ها و كنگلو مراي "سازند قم " مي رسيم و مي گذريم . با خمش جاده، سنگ آهكهاي دولوميتي 260 ميليون ساله " پرمين " ، ديده مي شود . از " عشقه سو " ، حدود 6 كيلو متر ، بر رو ي زمين هاي سبز زيتوني و خاكستري رنگ ماسه سنگي ، مارني – اهك و خاك رس - ، شيلي و كنگلو مرايي30 ميليو ن ساله ، مي گذريم .
    در دو راهي " سرو "، مسافتي برابر 500 متر ، راه بر روي " آبرفت هاي جوا ن" رود  خا نه اي است . با گذر از روي پادگانه هاي نو، متعلق به " كواترنر " به ناگاه در سمت راست روستا ي" گنبد " ؛ خوابيده برپير سنگهاي 1565 ميليون سال قبل خود می نمایاند .
...
   داغ بر جاي مانده برنرده ی در هم شده  ی كنارِ پل ، و تنه درختا ن روا ن در " گل آب "، كه در زير تابش كمرنگ خورشيد ، مسين رنگ است ، خبر از داغ رفته بر"زولو چاي" دارد .
     از روي نهشته هاي سيلابي پادگانه اي جوان و بادبزن هاي سنگريزه اي ، به "سلماس " مي رسيم . راه از سلما س به سو ي شما ل ، به خوي مي رود ؛ بر روي نهشته هاي ابرفتي پادگانه اي بادبزن شكل .
...
     ابرهاي گريا ن خاكستري ، خبر از بارش دارند . بارشهاي سيل خيز ي كه تا به امروز، مردم  ِسخت كوش اين ديار را از مزرعه ها ي شا ن رانده است .
   ...
 " آق چاي" را نيز چون ديگر خواهرانش ، گل بر چهر ه مي يابم . آیا " آق بلاغ "، گل آلوداست ؟ ما به"آق باش " ، به دنبال سپيدي نرفتيم .
  "آ ق چاي" ، كمي دور تر از ما ، دست در دست " الند " و "قطور"، به ارس خواهد رسيد.
...
 " قره ضياءالدين " را به نيت " زنگمار" ، ترك مي كنيم . راهمان از "سياه چشمه " خواهد رفت ؛ از قره بلاغ ،  برروي آبر فت هاي جوا ن ، رو به باختر ، از "نعلبند" و "سلوكا"مي گذريم . شتا با ن ؛ فرصت ِ درنگ نيست ؛ خورشيد رو به باختر دارد . گسله اي رخ مي نمايد ، " قرنقو"، در ميانه اين گسل ، بر زمين چسبيد ه است ؛ در كنار پادگانه اي جوا ن .
...
  ابرهاي خاكستري ، چهره در هم مي كشند و كليساي "ننه مريم " را از من مي دزدند.
 از "عباس كندي" ، تا "قره كليسا"، پهنه اي است سيلابي وآبرفتی.
"قره كليسا " را بلندي هايآهکی و كنگلومرايي ، در بر گرفته است .
...
 راه از" سيه چشمه " به " كليسا كندي" مي رود .
 گستره ای سيلابي ، به نا گاه دامن مي گسترد و پيكر افتاده در زير سم اسبا ن "جنك چالدران "را ، به نرمي در آغوش مي گيرد.
 صداي طبل و شيون شيپورشا ن را مي شنوم . اكنون به ماتم نشسته ام . همه ، خاكستري است .
       كشيد ند در كوي دلدادگا ن         ميا ن دل و كام ديوارها
                                                                                                         " علامه طبا طبا يي"     
          ...                                                      23 دي ماه 1372 خورشيدي

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

نکنه شیفته ی این چینی ها شده ای ؟








نکنه شیفته ی این چینی ها شده ای ؟
شهر ، شهر ِ فرنگه
        از چی بگم ؟ از کشور چین ؟ چی شده که اومدی سراغ ِ من ِ شهر ِ فرنگی و فکر می کنی میتونم توی این همه خرت و پرت ِ شهر فرنگم ،  چیزی از چین پیدا کنم که بتونه تو رو راضی کنه ؛ نکنه اون شهر فرنگی که اسمش رو گذاشته بودم : " چرا دانش ِ نوین از چین بر نخاست " رو بیادآوردی ، و این سبب شد نزد من بیایی! بهر حال خوش اومدی و چراغ ِ ما رو روشن کردی .
        نمیتونم فضولی ام رو پنهان کنم ؛ می ترسم نکنه یکهو خدایی کرده و نکرده ، پس بیافتم . بمن بگو چرا به این فکر افتادی سرکار خانم ، که این پرسش رو بکنی ؟ می بینم که سرو پوزِ روشنفکر های وطنی این زمانه رو هم که داری ؛ میشه خیلی زود فهمید که مدرسه رفته هستی و، سر ِ کلاس دانشکده ای - که الحمدلله دیگه دانشکده نداریم و هر چی هست دانشگاه است !- نشسته ای . استاد نبودی تو در یکی از همین دانشگاهها که در همه جا از شهر و شهرک  تا کوچه پس کوچه ها رها شده اند ؟ یادش بخیر ؛ اونوقت ها ما به اونی که سرمون رو می تراشید، و توی حموم لیف و کیسه مان می زد ، می گفتیم "استاد".  گرچه اوستا بنا هم داشتیم و اوستا کفاش و ...
نکنه شیفته ی این چینی ها شده ای ؟ باور کردی آنچه را که دیدی و از زبون ِ بی زبونی ، ازشون فهمیدی ؟ بگذار بی تعارف بگم که ، باباجون من خیلی وقت ها متوجه میشم که بیشتر باور هام حقیقت نداره . تو چطور ؟ روشن تر بگم . من ، وقتی که تنها هستم ، تصویری از خودم دارم که در باورم است ؛ و وقتی که با دیگران هستم تقلا می کنم ، تا مطابق تصویری بشم که می خوام از من داشته باشن ؛ تو چطور ؟ گفتی روشن تر بگم؟ تو در داستانی که خودت آفریده ای زندگی نمی کنی ؟ من که اینطوری ام . من وقتی فهمیدم که یکایک مردم ، داستان ِ خودشون رو می آفرینند و در اون زندگی می کنند ، دیگر نتوانستم اونها رو مورد قضاوت قرار بدم .
خیلی پر گویی کردم و حرف دیگرون رو بجای حرف خودم گذاشتم  ؛ نمیگم ببخشید ! چون من ِ شهر فرنگی مثل تو در سیستمی آموزش دیدم که فقط برای تقلید کردن آماده بشم  . انواع چیزها رو در درونم ریختند : جغرافی، تاریخ، ریاضیات و .. . را درمن انباشتند، و با من چون طوطی و کامپیوتر رفتار کردند.
باباجون ، تو هم چون من ، در مدرسه ای آموزش دیدی که بسیار خشن بود . بما رقابت را آموختند ، و ما را جاه طلب بار آوردند  . مگر نه اینکه در مدرسه ، ما را آماده ی پیدا کردن شغلی کردند با یک درآمد خوب ؟  اینکه آموزش نبود ؛ این آموزش، بمن زندگی نداد . شاید امکانات ِ رفاهی بیشتری داد ؛ اما تو بهتر از من میدونی که امکانات ِ رفاهی ِ بیشتر ، که به معنی زندگی بهتر نیست ! زندگی که فقط رقابت نیست!؛ پس جای شادمانی کجا ست ؟ جای آواز خواندن ، رقصیدن ، شعر و موسیقی و نقاشی کجا ست؟ بما یاد ندادند که باید با درختان ، پرندگان و آسمون و خورشید وماه  ، هماهنگ و تنظیم بود .
...
        من ِ شهر فرنگی ، با کوله بار بر دوش ، هر بار که از بالا ، به دره ای چشم می اندازم ، و چین وکرشمه ی لایه های زمین رو ناز می کنم ، دلم نمی خواد به پائین دره برم ، به روستا یی که در دل اون جا خوش کرده . میدونی برای چی؟ برای اینکه دیگه از اون زیبایی خبری نیست . نمی دونم که آیا تو از بالا، اون کلان شهر مانیکور و کرم پودر مالیده ی چینی رو دیدی و دل در گرواش گذاشتی ؟
        به این دو عکس نگاه کن . این همان است که گفتم
...
1000 متر از پهن دشت شهرِ بی قواره ی تهران اوج گرفته ام ، و بر پشته ای از دامن ِ پر چین " توچال " نشسته ام ؛ داغ بر جای مانده را جز ناهماهنگی با طبیعت ، چه می توان گفت . بابا جون ، بما یاد ندادند که باید با درختان ، پرندگان و آسمون و ... هماهنگ بود . وقتی که شادمانی هم می کنیم اینگونه خشن هستیم ؛ نگو این نیست .
... با گفته ی این مرد خردمند سرزمین مان ،کوله باربر دوش، راه خانه در پیش می گیرم :
" نقش دریا از کران، پرداختی            تا نرفتی در میان، نشناختی "
       


نگو کله پاچه ای ، بگو طباخی !!





نگو کله پاچه ای ، بگو طباخی !!   
شهر ، شهر فرنگه
        کله پزی پاسارگاد ! کله پزی مروارید!؛ سیرآب شیردونی نگو؛ کله پاچه ای هم نگو . بگو طباخی
...
        اتومبیلی با رنگ و مد امروزی ، خرامان چون طاووس ، هر بار که از راه می رسد، چراغ ِ بالای در پارکینک ِ خانه ی روبرویی، اعلام ورود می کند ، و  با احترام درِ خانه  باز می شودو اجازه ی ورود داده می شود. این همه، نشان از وقار و سنگینی سرنشین اتومبیل دارد . مردی میانسال ، کوتاه قد و گرد وتپلی ، با کله ای بزرگ و خوش تراش ، سرنشین اتومبیل است.  آنچه که بیش از هر چیز من را بیاد " داش مشتی " ها و" لوطی" ها می اندازد ، مدل آرایش موی سر، و طاسی میان کله ، و مجعد بودن موی دور سر این آقااست .
...
فرمودید لوطی کیه ؟
        تا همین یکصد سال پیش ، لوطی دو معنی داشت ؛ یا مرد مسلح ِ خطرناک رو لوطی می گفتند، یا قهرمان ِ مردمی رو .
بیشتر می خواهی بگم ؟
        لوطی و لوطیگری با خودش نشونه هایی داشت، و خیلی وقت ها  فرق چاقو کش ها و لوطی های خود گمارده، چندان روشن نبود .  خیلی وقت ها می دیدی که گردن گلفت ها ، اخاذ در می آمدند و افراد محله ی خودشون رو هم می کشتند ! هم غریبه ها رو تهدید می کردند و هم به محله های همجوار دستبرد می زدند
        بهتره نشونه های لوطی ها رو بگم تا موضوع روشن تر بشه :
لوطی ها دستمال ابریشمی بافت کاشون، به پشت گردنشون می انداختند و دستمال یزدی بدور دستشون می پیچیدند، و گاهی هم دستمال رو در دستشون می چرخوندند . بعض لوطی ها هم زنجیر در دستهاشون می گردوندند .این نشونه های لوطی ها ی چاقو کش بود . لوطی های قهرمون با این صفات بارز می شدند :
_ با زورخونه ی محله شون ارتباط نزدیکی داشتند .
_در بازار و بازارچه دلالی می کردند .
_ مراسم ماه  محرم رو سازمان می دادند .
_ نگهبان ِ حریم محله بودند ودر کوچه و خیابون ، پس کوچه و گذر، گشت زنی می کردند .
_ با صوفی مسلکان ِ محله ، نشست و برخاست داشتند و مراسم خاصی انجام می دادند .
شاید بد نباشه که این رو هم بگم که :
لوطی ها برخی کار ها رو برای خودشون پست می دانستند و نمی کردند ؛ مثل عمله گی ، حلاجی، چاه کنی ، آب حوض کشی و این جور کارها .
لوطی ها باید جوانمرد می بودند و در برابر زورگوها، از مردم ضعیف دفاع می کردند. کمک به نیازمندان و یتم ها، از دیگر وظایف لوطی ها بود .
...
بهتره بر گردم به اون همسایه مون که منو بیاد لوطی ها می اندازه .
در شعبه ی مرکزی بانکی به انتظار رسیدن نوبتم، بهر سو سر می چرخاندم و چشم می دوختم - آخه این وظیفه ی شهر فرنگیه که فضول باشی باشه و نخود ِ هر آش ؛ تازه به این ویژگی اضافه کنید ، کنجکاوی یک فرد بازنشسته رو . وای چی میشه ! - که این آقای همسایه رو دیدم که مورد احترام و احوالپرسی برخی از کارمندان پشت گیشه ها بود . با خودم گفتم :
این مرد کی میتونه باشه که بانکی ها اون رو می شناسند ؟ مدیر کل یکی از ادارا ت بانکه و یا شاید پزشکی که مطب در محله داره و یا صاحب ِ اون نمایشگاه اتومبیل با اون همه اتومبیل های گران قیمت و لوکس ؟ با شما که تعارف ندارم ، وقتی این مرد سری هم بمن تکان داد ، بدم که نیامد، هیچ ، باد غروری هم در درونم برخاست و گردنم که تا پیش از این در تنم فرو رفته بود- چون گردن لاک پشت بوقت احساس ِ بی خطری - بیرون پرید و راست شد .
...
        در دام ترافیک افتاده بودم، و سرم برسم معمول بهر سو می چرخید . تابلوی بزرگ مغازه ای چند دهنه ، من را بخود خواند: " طباخی مروارید" ، با نقش بره ای زیبا و معصوم بر آن . مروارید و طباخی؟! گرچه از نام " طباخی پاسارگاد " محله مان که بهتره ! در پشت پیشخوان و در کنا ر پاتیل بزرگی که جهنم کله است و پاچه ، مردی با روپوش  بسیار تمیز و سپید رنگ، با وقار و با اطمینان به خود ، ایستاده بود ؛ مسئول جهنم ِ کله و پاچه که نمی تونست باشه . یک مرتبه بیاد اون دکتری افتادم که هر از چندی ، به بهانه ای از اتاق معاینه اش بیرون می پرید، و چیزی نا مفهوم به خانم منشی می گفت، و نیم نگاهی به بیماران سر در تن فرو برده می انداخت، و با لبخندی بر لب که بی احساسی در آن موج می زد، به اتاقش بر می گشت . آیا تعداد بیماران را بدین روش می شمارد ؟ نمیدانم .

در پشت فرمان بناگاه میخکوب شد م .اگر صدای بوق دلهره انگیز اتومبیل پشتی نبود ، زل زده، مدت ها بر جای می ماندم . میدونی چرا ؟
اون مرد کله پز که نه ، سیرآب شیردون فروش هم که نه ، بلکه اون طباخ ِ ایستاده در کنار جهنم کله ها و پاچه ها ، همان همسایه ی روبرویی مان بود
چه خوب . سر انجام ، این فضولی ام نیز فروافتاد و پاسخم را یافتم .
...
        اینبار که بوقت فرو رفتن اتومبیل مرد همسایه در پارکینک خانه اش ، بهمدیگر سری جنباندیم، در نگاهم کنجکاوی نبود . چه خوب .