۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

" آقا باید فرمان بدهد ."



پرده پنجم :
28 اکتبر 1881
...  برای اینکه پیش از گرم شدن هوا بمنزل برسیم من بنوکر ها دستور دادم که نصف شب حرکت کنند و می گویند"
"  آقا باید فرمان بدهد ."
       چون شب به نیمه رسید آنها تاریکی شب و برخورد با دزدان را بهانه کردند و بقدری در فراهم کردن چای و بار کردن مال ها سستی بخرج دادند که در ساعت شش توانستیم براه افتیم . هنوز سیصد قدم از باغ دور نشده بودم که یابوی من بزمین خرد و مرا چنان روی زمین پرت کرد که نزدیک بود دنده هایم خرد و خمیر شود . بلند شدم و بجز پاره شدن لباس و خراش بر داشتن لوله تفنگ آسسیب دیگری ندیدم .قاطر چی و نوکران به یابوی بیچاره حمله ور شده .و با فحش و ضربات شلاق دو باره این اسکلت را بروی پای خود قرار دادند . من دیگر حاضر نشدم که بر آن سوار شوم و قاطر ِ " آرابت " را که پاهای محکمی داشت برای سواری ترجیح دادم و به نارضایتی او اعتنایی نکردم ؛ او می گفت سوار شدن بر قاطر مخالف مقام و منزلت شما ست . شخص بزرگواری ما نند شما نباید بر قاطر باری سوار شود . من به او پاسخ دادم که تمام بزرگی و شئونات خود را بتو تقدیم می کنم ؛ تو برو بر روی یابوی زین دار سوار شو .
     در مدت کمی کاروان به کوهی رسید که خارستان بود . کبکان قرمز رنگ مانند مرغان خانگی از هر طرف می دویدند . غلام جوان ما به طرف آنها تیر اندازی کرد . این غلام جوان پسر خوبی است . اهل لرستان است گیسوانش از پشت سر بر گشته و حلقه هایی تشکیل داده و از چشمانش پیدا است که بی هوش نیست .
در این اثنا یابویی که من قبلا بر آن سوار بودم بروی زمین در غلطید و هرچه به آن شلاق زدند بلند نشد و معلوم بود که می خواهد نفس آخرین را بکشد . من ازیکطرف از قیافه ی حیوان بی زبان متاثر بودم و از طرفی بحال قاطر چی که بزیانی بر خورده بود رقت می کردم . بالاخره او را گذاردیم تا اقلا نعل های یابوی خود را بکند و براه افتادیم  وقبل از غروب آفتاب به دهکد ه ای رسیدیم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر