مادام " دیالافوآ" ، در سفر های همسرش " مارسل
دیالافوآ"، - مهندس و باستان شناس – همراه او بود . آنها در سال 1881 میلادی
از راه ترکیه و قفقاز به ایران آمدند .
...
پرده دوم
... حکیم باشی محترم دستی به عمامه ی خودبرد تا
از استحکام آن اطمینان حاصل کند و پس از آن هر دو دست خود را بر سینه گذاشت و گفت
:
"حاکم محترم ما که انشاالله خداوند وجود
شریف شان را مدت صد سال برای امنیت قاطبه عباد این بلاد حفظ نماید در آخر زمستان
مبتلا به تب شدیدی گردیدند .
این آقای محترم که محلس ِ مشورت ما را مزین
فرموده اند دعا و طلسم هایی دادند که در تحت نظر ِ من به بازوی حضرت اجل بسته شد .
گاهی به " گنه گنه " مراجعه کردیم ؛ متاسفانه تمام این معالجات بدون
تاثیر ماند .
پسر ِ من ، دکتر محمد که گنجینه ی علوم را در
نزد طبیب مخصوص اعلیحضرت قدر قدرت خلد الله ملکه فرا گرفته است بمن خاطر نشان می
کند که استعمال این دواها و این دستورات بی نتیجه است و باید حضرت اجل را با
دواییمعالجه کرد که من می ترسم نام آن راذکر کنم . اما عقیده دارد که قطعا این دوا
موثر است .
نظر به احترامی که نسبت به حضرت اجل و حضار
محترم مجلس دارم نام آن را ذکر نمی کنم . همین قدر می گویم که به عقیده ی من این
دوا نباید چندان تاثیری داشته باشد و اگر هم داشته باشد صلاح ندیدم که بدون مشورت
با علمای اعلام و بزرگان مملکت و اطبای همقطار خود آن را تجویز کنم .
سید گفت :
"جناب حکیم باشی عقیده ی خود را بگوئید و
نترسید . ما همه می دانیم که شما مسلمان پاک و مقدسی هستید ؛ بگوئید پسر شما چه
دوایی تجویز کرده است ."
حکیم باشی گفت :
"من زیانی نمی بینم که مقدار مختصری از این
دوا را استعمال کنیم . نام این دارو به زبان فرنگی "ارسینک" است و به زبان عربی آنرا " سم الفار
" می گویند ."
تمام حضار یکدفعه بصدا در آمده و گفتند :
" عجب مرگ موش !... آن هم برای حاکم ؟ "
خود ِ
بیمار هم از شنیدن لفظ " مرگ موش " تکانی خورد .
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر