۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

" عجب مرگ موش !... آن هم برای حاکم ؟ "




     مادام " دیالافوآ" ، در سفر های همسرش " مارسل دیالافوآ"، - مهندس و باستان شناس – همراه او بود . آنها در سال 1881 میلادی از راه ترکیه و قفقاز به ایران آمدند . 
...
پرده دوم
... حکیم باشی محترم دستی به عمامه ی خودبرد تا از استحکام آن اطمینان حاصل کند و پس از آن هر دو دست خود را بر سینه گذاشت و گفت :
"حاکم محترم ما که انشاالله خداوند وجود شریف شان را مدت صد سال برای امنیت قاطبه عباد این بلاد حفظ نماید در آخر زمستان مبتلا به تب شدیدی گردیدند .
این آقای محترم که محلس ِ مشورت ما را مزین فرموده اند دعا و طلسم هایی دادند که در تحت نظر ِ من به بازوی حضرت اجل بسته شد . گاهی به " گنه گنه " مراجعه کردیم ؛ متاسفانه تمام این معالجات بدون تاثیر ماند .
پسر ِ من ، دکتر محمد که گنجینه ی علوم را در نزد طبیب مخصوص اعلیحضرت قدر قدرت خلد الله ملکه فرا گرفته است بمن خاطر نشان می کند که استعمال این دواها و این دستورات بی نتیجه است و باید حضرت اجل را با دواییمعالجه کرد که من می ترسم نام آن راذکر کنم . اما عقیده دارد که قطعا این دوا موثر است .
نظر به احترامی که نسبت به حضرت اجل و حضار محترم مجلس دارم نام آن را ذکر نمی کنم . همین قدر می گویم که به عقیده ی من این دوا نباید چندان تاثیری داشته باشد و اگر هم داشته باشد صلاح ندیدم که بدون مشورت با علمای اعلام و بزرگان مملکت و اطبای همقطار خود آن را تجویز کنم .
سید گفت :
"جناب حکیم باشی عقیده ی خود را بگوئید و نترسید . ما همه می دانیم که شما مسلمان پاک و مقدسی هستید ؛ بگوئید پسر شما چه دوایی تجویز کرده است ."
حکیم باشی گفت :
"من زیانی نمی بینم که مقدار مختصری از این دوا را استعمال کنیم . نام این دارو به زبان فرنگی "ارسینک"  است و به زبان عربی آنرا " سم الفار " می گویند ."
تمام حضار یکدفعه بصدا در آمده و گفتند :
" عجب مرگ موش !... آن هم برای حاکم ؟ "
 خود ِ بیمار هم از شنیدن لفظ " مرگ موش " تکانی خورد .
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر