خبر خوشی برایت آوردم !
شهر ، شهر ِ فرنگه
گوش کنید ؛ این " موریه " است که می گوید :
" من نباید شیوه ی ابلاغ تغییر حاکم را در
بوشهر، که نمونه ای از خوی ایرانی است از قلم اندازم . پیام آور نزد ِ " محمد
جعفر " آمد و گفت :
" بیا ، اکنون زمان ِ آن است که سر کیسه را
شل کنی ؛ دیگر بازرگان یا زندانی نیستی ؛ دیگر فروشنده دانگری ( گونه ای پارچه ی
کتان خشن ) نیستی ؛ حکمرانی . باید بخشنده
باشی . من خبر خوشی برایت آورده ام . اگر دستور داده بودند که سر از تنت جدا کنم ،
با شادمانی بسیار این کار را می کردم . اما اکنون که برایت مژده آورده ام ، باید
مبلغی پول به من بدهی ."
گوینده ی این سخنان نوکر بود و شنونده ، حاکم ِ
تازه ی شهر !
...
یک تازی پیر که او را در ساحل سرگرم ماهیگیری دیدیم ، احساس ِ همگانی
تازیان را خوب بیان کرد :
" حاکم ما کیست ؟ چند روز پیش بازرگان بود ؛ بعد حاکم شد. دیروز زنجیر بر گردن ، در زندان
بود . امروز باز حاکم ما است . ما چگونه می توانیم بر او ارج گزاریم ؟ این که قرار
است حاکم ما باشد چند سال پیش یک منشی تهیدست و بیچاره بود ، و از همه بدتراین که
، ایرانی است . آشکار است که اکنون بخت از تازیان برگشته و روزگار به کام ِ
پارسیان می گردد ."
...
چند روز بعد ، " محمد جعفر " در سیمایی به یکبارگی ، عاری از
خواری ها که بر او رفته بود نزد ما آمد .
مردمی که از زمان ِ زار شدن با خود کامگی زیسته اند ، با خود کامگی و
هرگونه دست اندازی احتمالی که بر آنها یا بر دیگران تحمیل شود چنان آشنایند که ،
هر رویدادی را با بی اعتنایی می نگرند ؛ به زندان می روند ، از زندان بیرون می
آیند ؛ به چوب فلک بسته می شوند ، جریمه می شوند و با گونه ای خونسردی و بی احساسی
، که تنها زائیده ی باورِ به جبر و قضا و قدر است ، آماج ِ هرگونه رسوایی و زشتکاری
می شوند .
...
به همین بسنده کنید تا با ر دگربا " موریه " همسفرشویم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر