۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

اگر حاکم بر پشت ِ اسب بدیدار من نیاید به هیچ روی به او اعتنایی نخواهم کرد





اصفهان -2
شهر ، شهر ِ فرنگه
        منشی ِ ایلچی انگلیس در ادامه سخن از اصفهان می گوید :
"در چهار میلی اصفهان با دسته ی طلایه ی پیشواز کنندگان ِ اصفهانی بر خورد کردیم ؛ همچنان که به سوی شهر پیش می رفتیم ، آیندگان چنان افزایش یافتند که همه ی محاسبه ها یا حدس های ما را بر هم زد . با این که بی دریغ بر سر و کله ی این مردم تازیانه زده می شد ، نمی توانستیم را ه را برای گذشتن ِ خود باز نگهداریم .
همه گونه آدمی سوار بر اسب ، قاطر ،خر و افزون بر این ، انبوهی با پای پیاده آمده بودند .
نخست بازرگانان شهر ، نزدیک سیصد تن و همه در صنف های جداگانه ، و سپس گروهی از روحانیان ارمنی ، اسقف و بزرگان ِ این طایفه در جامه های کشیش مآبانه ، با پرچم ها ی ابریشمین آمدند . بر پرچم ها پیکره ی مسیح مصلوب ِ نجات دهنده ، نقش شده بود . اسقف که مردی پیر و محترم با ریش سفید بود ، بسته ی اونجلیست ها را در مخملی ارغوانی رنگ به ایلچی داد ؛ سپس با کشیشا ن ِ همراه ِ خود دعاهای مرسوم ِ کلیسا را خواندند .
        چون به جلگه ی اصفهان در آمدیم دور نمای شهر پدیدار گشت . در نزدیکی های شهر به آهستگی پیش می رفتیم و هنوز سر و کله ی حاکم پیدا نشده بود .
ایلچی اشاره کرد که هیچ گونه " استقبالی " را جز آن که حاکم ِ شهر پیشاپیش آن باشد نخواهد پذیرفت .
        چون به آغاز ِ یک راه ِ فراخ و زیبا در میا ن ِ دو دیوار ِ بلند در آمدیم دو تن از بزرگان ِ شهر پیش آمدند . اینجا آغاز ِ باغستانهای اصفهان بود . هنوز با باروهای اصلی شهر یک میل فاصله داشتیم . در ته ی این راه چادری بر افراشته دیدیم . گفتند به فرمان ِ حاکم شهر این چادر برای ایلچی زده شده و حاکم در درون آن چشم به راه ِ رسیدن ِ ایلچی است .
ایلچی اسب خود را نگهداشت و گفت اگر حاکم بر پشت اسب بدیدار من نیاید به هیچ رو ی به او اعتنایی نخواهم نمود، به چادر های خودمان و از آنجا یکراست به تهران خواهم رفت .
این گفته ی ایلچی پی آمد ِ دلخواه را به بار آورد ؛ حاکم چند گام از چادر بیرون آمد . در آنجا با ما خوش و بش کرد ؛ آنگاه به سوی او پیش رفته از اسبان ِ خود فرود آمدیم .چادر ِ ایلچی را در جایی بنام " سعادت آباد " بر افراشته بودند . در کف ِ چادر قالی هایی گسترده بود . بر روی آنها میوه و شیرینی به فراوانی چیده بودند .
صندلی های کهنه ، مانند آنهایی که در حجاری های تخت جمشید دیده می شود برای ما آورده بودند، و ما ناچار نبودیم برای کندن ِ کفش ها ی مان در آزار بیفتیم . آنگاه " قلیان " کشیدیم و شیرینی خوردیم .
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر