۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

قلم را با قلم زن ، خاک بر سر




قلم را با قلم زن ، خاک بر سر!
شهر ، شهر ِ فرنگه
        پرده دوم :
        مهندس عبدالله ، ماموریت خود را در انجام " تکالیف مهندسی " اش در جمعه سوم عید و سوم حمل ماه خورشیدی 1279 آغاز می کند، و به مقتضای قولی که به وزیر علوم داده بود ، کارِ پر زحمت  سفر، نامه نویسی و برداشتن نقشه ی راه را به انجام می رساند . برگی از ره آورد سفر 57 روزه ی او از دارالخلافه تهران تا کناره ی رود ارس این است :
        "... امروز که یوم پانزدهم محرم است ، از خواب، صبح خیلی زود برخاسته از شجاع نظام مطالبه 60 نفر عمله برای ساختن راه ها نمودم ؛ من را مطمئن کرد که راه دو فرسنگ بی عیب است . با وجود آن ، من احتیاط را از دست نداده، ده نفر عمله چهار روزه اجیر نموده ، و قبض 6 تومان از بابت مزد آن ها به شجاع نظام دادم .از 5 نفر غلامی که از شجاع نظام خواستم تا غلام های شهری برسند ، فقط یک قراسوران ِ - امنیه ، ژاندارم - زبان نا فهمی حاضر شده ، آن را هم قبل از وقت فرستادم که عمله جات از دو فرسنگ و نیمی به آن طرف را حاضر نماید ، تا زمان رسیدن خودم ، اسباب معطلی فراهم نباشد. و خودبا این ده نفر عمله، یک ساعت از آفتاب گذشته حرکت کردم .
        چون از مرند بیرون آمدم دیدم ، این راه هایی که می گفت ساخته و پرداخته و بی عیب است، بسیار خراب است . بسیار تعجب نمودم که چگونه انسان دروغی می گوید، که نیم ساعت بعد مشت اش باز می شود ، و از قبح آن اندیشه ندارد و ... خلاصه با همین ده نفر عمله ی مرندی، شروع به لکه گیری های عمده ی راه کرده ، و هرچه کالسکه چی ها اصرار کردند که می رویم از دهات مجاور عمله می آوریم قبول نکرده ، تا ساعت پنج و نیم از دسته گذشته، همه دست به دست هم داده عملگی کردیم .
در ساعت دو از شب ، به قراول خانه رسیدیم ؛ ولی هیچ آذوقه نداریم  . غلام ها هیچ نشده، برای جو ِ مال ها و اغذیه شان در صدا آمدند . امشبه را از نان خالی خشک عمله جات که همراه هستند ، با چای من و گماشتگانم و سید کالسکه چی ،- در عقل سبک و طماع، در صدد اذیت رعایا ست، و برای بد نامی نمی گذارم آنی از خودم منفک باشد- به سر برده و امشبه را این قسم به پایان بردم .
        صبح علی الطلیعه بر خاسته، با این ده نفر عمله ی مرندی مشغول کار شده ، سه ساعت از دسته گذشته یک نفر از قراسوران ها(امنیه) با پانزده نفر عمله پیدا شد، و چند بند ینجه – یونجه – با قدری نان خشک که از بقایای فطیر بنی اسرائیل است همراه داشت . خلاصه ، امشبه باز مال های زبان بسته بی کاه و جو با چند بسته ینجه به سر بردند .
امشب تا صبح از صدای التجاء و های و هوی پشت ِ قراولخانه، که سبب را نمی دانستم، نتوانستم خوابید . وقتِ اذان صبح بر خاسته، دیدم باطلاق ِ جلوی قراولخانه که مردم به زحمت یک قسمی از کنارش عبور می کردند، نوعی شده که سی چهل راس مال و آدم تا گردن فرو رفته اند، که اگر در استخلاص آن ها کوشیده نشود عنقریب مشرف به موت خواهند شد .
خود و گماشتگان و سید کالسکه چی و دو نفر قراسورانی که باقی مانده اند تا کمال ِ مرارت، تا دو ساعت از روز گذشته به هزار تدبیر علمی، این بیچارگان و مال ها را نجات دادیم؛ و هر کدام از آدم ها را که بیرون می آوردم با همان حالت ِ گل آلود، بیل به دست اش داده به استخلاص سایرین اش می گماشتم، و خیلی تعجب از قساوت قلب این ها می کردم، در صورتی که می دیدم این اشخاصی که تا کنون خود گرفتار بوده، برای استخلاص رفیق اش که جان می کند، از اجباربه کمال کراهت، در بیرون آوردن آن ها همراهی می کند .
با همین معدود عمله ی مرندی، از پشتِ قراولخانه یک کوره راهی با این وقت ِ تنگ به جهت ِ عبور عابرین سبیل باز کرده، یک نفر از قراسوران ها را گماشتم تا نگذارد کسی از راه باطلاق عبور نماید . و این محل ِ دخلی شد برای سیدِ کالسکه چی . چنانچه بعد ها از خودش شنیدم که از عابرین ِ محترم، دو روزه که به اسم راهنمایی مردم بدین راه و منع آنها از دخول در باطلاق، آنجا توقف داشته است ،قریب پنج تومان دخل برده است . باری آنچه کردم دیگر سیدِ کالسکه چی از پهلوی راه تکان نخورد و می گفت یا مرا به جهت ِ احضار ِ عمله جات به دهات بفرست ، یا جز کشیک راه، کارِ دیگر از من ساخته نیست ! در این بین، خدایی شد که قدری عمله جات که از دهات ِ زنجان آمده و برای فعله گی در خاک روسیه می رفتند رسیدند ؛ هرچه التماس کردم به توقف، راضی نمی شدند. آخرالامر، به هر یک سی شاهی مزد پیش داده و من را مطمئن کردند که این چند روزه، مزد پیش، هر روز صبح گرفته، بمانند . ولی در همین شب فرار کردند !!!
        مشغول ِ کار بودیم که جمعی از دور پیدا شد . چون نزدیک شدند معلوم شد، ضرغام الدوله حاکم گر گر است ؛ بعد از تعارفات ِ رسمانه گفت :
" دیروز قدری از روز گذشته غلامان کاغذ شما را آوردند . به محض دیدن، سوار شده به دهات رفتم و هزار نفر با اسبا ب ِ کار راه انداخته، الساعه سر می رسند ."
او گذشت و من، مشغول کار شدم . در این بین، دو نفر از غلام ها قسم های مغلظه خوردن که، سبب نیامدن دیروز ما ضرغام الدوله شد که تا نزدیک عصر می گفت، فرستادم عمله حاضر کنند . عصر جواب ِ سخت داد که، مگر من فعله باشی هستم ؟ خواستیم از ده ِ او عمله بیرون کنیم، معلوم شد به همه سپرده است تا مزد پیش نیاورند نروید و ... خیلی مزید تعجب من از شیوع دروغ و بی قبحی آن در این صفحات شد .
        تازه مشغول ِ کار شده بودم، اعلیحضرت اقدس شهریار هم رسیدند . به هر یک عمله جات انعامی مرحمت فرموده گذشتند .
خوش طینتی ، کالسکه چی های همراه مرا وادار کرد که با رفقا و هم قطاران خود، در این دم ِ آخر که به هم رسیدند سازه کرده، کالسکه ی اعلیحضرت اقدس ولینعمت ِ کل را از بیراهه ببرند، با آن که من همه جا در راه نشان ِ حرکت زده ام  . آن ها نیز خوش فطرتی کرده از راه کالسکه منحرف شده به راه قافله رو حرکت نموده، در این دست ِ آخر اعلیحضرت اقدس ولینعمت کل را مجبور به خلق تنگی و پیاده شدن نمودند . چه مصرف ؟ باری بعد از رد شدن اردوی کیوان شکوه ، عمله جات یک دفعه نابود شدند!!! من هم راه خود گرفته به اردو رسیدم .
تا غروب آفتاب آنچه گردش کردم منزلی به جهت ِ شب خود پیدا نموده که در میان ِ این بارش که به شدت می بارد نمانم ، نشد .
آنچه می فرستم از فراشباشی حضرت مستطاب اجل، نظام السلطنه یک چادر قلندری اقلا بگیرم که یک نوعی دو شبه توقف ِ این جا را به سر برم، ممکن نشد و جواب هایی پیغام می آوردند که از تکرارش شرمندگی دارم .
در اردو گردش کردم ، چادر ِ شخص بقالی که بالنسبه وسعت داشت به نظرم بد نیامد، پیش رفته به التماس زیاد از او درخواست کردم که سه تومان از من گرفته، دو شبه گماشتگان و اسباب های مرا در چادر خود جای دهد . آن هم چون عراقی بود و حال مرا به این پریشانی دید قبول کرد .
        ... در باب منزل شبِ دیگر ، بعد از فکر زیاد با کمال ِ عجز و لابه از مرات الممالک، تمنا نمودم که آیا ممکن است یک امشبه مرا در طلبه چادر خودتان منزل داده  تا قیامت رهین منتم فرمائید ؟ او و منشی باشی که هر دو در کمال تر دماغی صحبت می داشتند گفتند: "  منزل ِ خودتان است به کمال ِ منت شما را می پذیریم ."
چون نزدیک غروب شد و می ترسیدم مثل شب ِ گذشته در میان ِ گل و لای گیر کنم، برخاسته به تعجیل به چادر شخص بقال رفته و با کمک یکی از گماشتگانم، رختخواب را برداشته به چادر مرآت الممالک و منشی باشی رفتم .چون وارد شدم دیدم تمام ِ فرش ها را جمع کرده اند، و دو نفری شان روی یک قالیچه نشسته می گویند:" از تو معذرت می خواهیم همه ی چادرِ ما را آب گرفته" . و بیچارگان عقل شان نرسیده که اقلا یک جوری آب در چادرشان پاشیده و این حرفها را بزنند .
چنان مبهوت و متحیر شدم که از خود بی خبر بوده متنبه شدم . غافل از فطرت این ها هستم که من را تمسخر کرده و غرض شان آزار و ایذاء من است . آخر که منشی باشی عموزاد ه ی مادرِ من است !!!
باری ، خائبا ٌ ، خاسرا ٌ، متفکرا ٌ، حیرانا ٌ ، محرما ٌ ، از آن چادر بیرون آمده که چه کنم و التجا به که برم،  مدتی متفکر، دم ِ چادر ها ایست کرده باز راه چادر ِ بقال را پیش گرفته، در راه می نالیدم و می زاریدم وبه خود و شغل و کاری که در دنیا شعار ساخته، و خدماتی که در این مدت عمر به دولت و ملت نموده ملامت کرده می گفتم :
بدرد این مردم ، اشخاص ِ قوّال و قوّا می خورد و باید هم طبیعتِ آنها شد ، یا به ذلت و خواری مرد .  اگر من وجهی حَسَن داشتم – صورت ِ جمیل – و یا حرفه و پیشه " شغال الملک " و " شیخ شیپور " – نام ِ دو تن از دلقکان عهد ناصرالدین شاه قاجار – را دارا بودم در این اردو بیش از این قرب و منزلت داشتم و خود را عزیز و محترم می پنداشتم .
بدون اختیار در حال ِ گریه و بغض، اشعارِ قصیده ی " عبدالرزاق اصفهانی " را بلند بلند مانند وحشیان و دیوانگان می خواندم ، در صورتی که از گماشته ی خودم که همراه من است شرم نمی کردم :
        قلم را با قلم زن ، خاک بر سر           
        چرا نه چنگ زن بودم ، دریغا
        چو موی روبه است و ناف آهو
        وبال ِ عمر ما این دانش ما
        چرا از بهرِ دانش رنج بردم
        چرا بی هوده می جستیم، سودا
        قلم را با قلم زن، خاک بر سر "
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر