۱۳۹۲ بهمن ۳۰, چهارشنبه

داري به من درس ادب ميدي ؟

تلفنوتو خاموش كن ! خاموش كردم .
برو اونجا رو تخت دراز بكش ! دراز كشيدم .
پيرهنتو بزن بالا ! با لا زدم .
نفس نكش ! نفس نكشيدم و خفه هم نشدم .
نفس بكش ! كشيدم و پاره هم نشد !!!
به چرخ به پهلو ! چرخيدم و نيفتادم .
ديگه داشت حوصله ام توي اون اتاق ِ تنگ و نيمه روشن ،و اون خانم و آقاي روپوش پوشيده ، سر مي رفت كه فرمان  ديگري آمد .
بلند شو و برو خودتو خالي كن و بيا !
بلند شدم و گفتم :
" جنا ب ، لا اقل با من كه هم سن ِ شما هستم اينطوري حرف نزنيد . چه اشكالي دارد كه بفرمائيد؛ برو يد اونجا و روي تخت دراز بكشيد ؟
" داري به من درس ادب ميدي ؟ "
پيراهنمو توي شلوارم چپوندم و گفتم :
" جناب ، درست مي فرمائيد ؛ الان ديگه براي ياد گرفتن خيلي ديره ، بايد تو بچگي بهتون مي گفتند كه چطوري حرف بزنيد ،كه نگفته اند .
...
    اون واژه ي " درودي " را كه به وقت ورود به اتاق ِ فرمان ! گفته بودم و بي پاسخ مونده بود ، و در هوا مثل پشه اينور و اونور ميشد ، شكار كردم و در جيبم گذاشتم وبيرون شدم .
...
  اين جايي كه رفته بودم راديو لوژي و سنو گرافي بود .
...
مرحمت عالي  زياد
 شهر فرنگي

27 بهمن ماه 92 - تهران

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر