تلفنوتو خاموش كن ! خاموش كردم .
برو اونجا رو تخت
دراز بكش ! دراز كشيدم .
پيرهنتو بزن بالا ! با لا زدم .
نفس نكش ! نفس نكشيدم و خفه هم نشدم .
نفس بكش ! كشيدم و پاره هم نشد !!!
به چرخ به پهلو ! چرخيدم و نيفتادم .
ديگه داشت حوصله ام
توي اون اتاق ِ تنگ و نيمه روشن ،و اون خانم و آقاي روپوش پوشيده ، سر مي رفت كه
فرمان ديگري آمد .
بلند شو و برو خودتو
خالي كن و بيا !
بلند شدم و گفتم :
" جنا ب ، لا
اقل با من كه هم سن ِ شما هستم اينطوري حرف نزنيد . چه اشكالي دارد كه بفرمائيد؛
برو يد اونجا و روي تخت دراز بكشيد ؟
" داري به من
درس ادب ميدي ؟ "
پيراهنمو توي شلوارم
چپوندم و گفتم :
" جناب ، درست
مي فرمائيد ؛ الان ديگه براي ياد گرفتن خيلي ديره ، بايد تو بچگي بهتون مي گفتند
كه چطوري حرف بزنيد ،كه نگفته اند .
...
اون واژه
ي " درودي " را كه به وقت ورود به اتاق ِ فرمان ! گفته بودم و بي پاسخ
مونده بود ، و در هوا مثل پشه اينور و اونور ميشد ، شكار كردم و در جيبم گذاشتم وبيرون
شدم .
...
اين جايي كه رفته بودم راديو لوژي و سنو گرافي
بود .
...
مرحمت عالي زياد
شهر
فرنگي
27 بهمن ماه 92 -
تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر