۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

ما شدیم آنچه باید می شدیم




شهر ، شهر ِ فرنگه
        محله ی ما " سنگلج " بود و گذر ما " درخونگاه " و کوی ما " بهنام " . سنگفرش ِ خانه ی مان " آجر ِ قزاقی " بودو نما ، آجری بود با دیوارهای گچی . و این هویت ِ خانه های محله بود . کوچه ها بهم راه داشت؛ گرچه بن بست بود کوی ما .
        حوضی بود دایره ای شکل در وسط حیاط ، با پاشوره و فواره ای در وسط ، و ماهی های ریز و درشت ِ  قرمزوسیاه در آن ؛ هر وقت " آب حوضی " ، آب را با سطل حلبی که نشان ِ " شرکت نفت ایران و انگلیس " داشت بیرون می ریخت ، آب ِ زلال حوض و ماهی های بازیگوش رقصا ن در آن ، مد تها ما بچه ها را سرگرم می کرد ؛ گرچه یکبار خواهر کوچکم که برای بازی با ماهی بزرگ طلایی به حوض پرید ، در زیر لوله ی فواره گیر کرد و اگر چالاکی اش نبود خفه می شد ؛ و ما بچه ها کاری جز تماشا نمی دانستیم !
" آب حوضی " ، شلوارش را تا وسط ران بالا می کشید و لوله اش می کرد . و این یکی از روزهای خوش ما ، در خانه بود . آنچه را که به حوض انداخته بودیم را از میان ِ آب ِ سبز و خزه ی کنده شده از کف و دیوارحوض ، می جستیم و می یافتیم .
        شیون ِ بوق ِ لاستیکی دوچرخه ی شیر فروش ، در بعد از ظهر هر روز در کوچه می پیچید ؛ و هشداری خوش به ما بچه ها بود که با باز شدن ِ در، به بیرون خانه بپریم و چند بار از سر تا ته کوچه را بدویم ؛ آخر ما را از رفتن به کوچه باز می داشتند. کوچه و خانه های همسایه برای ما شگفتی ها داشت .
        تنها یکبار من و برادر کوچکم توانستیم پای " دستگاه شهر فرنگی " چمباتمه بزنیم و " امیرارسلان نامدار " و " فرخ لقای خالدار " را ببینیم .
        " عزیزان نترسید زدشمن ،  که ..." سر آغاز ِ فراخوانی بود در کوچه ، که پهلوانی شاهنامه خوان با آوای بلندش می خواند ، و ما بچه ها از " صغرا باجی "،خدمتکار خانه اجازه می گرفتیم و به تماشا می رفتیم . شاهنامه خوان، مرد ِ بلند قد ِلاغری بود که در یک دست سپر داشت و در دست ِ دیگرش شمشیر ؛ واز این ور به اون ور می پرید و می خواند : "... عزیزان نترسید ز  دشمن، که رستم رسید با فرامرز . آی عزیزان نترسید ز  دشمن، که رستم رسید با فرانک . آه  عزیزان نترسید ...". " کلاه خود ِ " پردار شاهنامه خوان به ابهت اش می افزود ؛ و با هر یورش رستم وارش به سوی ما ، به عقب می پریدیم و قلب ِ کوچک مان تند تراز پیش می زد و می ترسیدیم . خواهر کوچکم که بیش از چهار سال نداشت ، همپای ما بود در تمام بازی ها و گشت زدن هایمان در خانه و پشت بام و دویدن در کوچه  و ...
...
        از لوطی های محله ، ما را ترسانده بودند ؛ آنها دایره وار، چمباتمه می زدند و " آشیق" ،- یکی از هفت استخوان مچ پای گوسفندی را که در فاصله ی دو قوزک قرار دارد ،- را در دست ِ راست می چرخاندندو" هو" کنان به زمین می اند ختند ؛ و در همین هنگام ،کف ِ دست ِ خود را به  پهلوی ران شان بشدت می کوفند، تا صدایی از آن برخیزد و چیزی می گفتند . من هرگز مفهوم ِ جمله شان را نفهمیدم . گرچه هنوز هم نفهم مانده ام .
...
        صدای خانم معلم کلاس چهارم را خیلی روشن بیاد دارم ؛ گویی همین دیروز بود که به خانم معلم کلاس سومی ها می گفت : " اربعین ِ شله زرد ، چرب و شیرینه شله زرد! " .
معلم کلاس سوم ، " خانم اخوان " بود و خانم ما ، " خانم زهرا نوایی " . موی بور ِ خانم اخوان را یاد دارم و خانم ما ، رو سری بر سر داشت و سبزه چهره بود و مهربان .
درس ِ جاه طلبی ، خانم نوایی به ما نیاموخت ، و بیاد ندارم که گفته با شد : تو باید از دیگران ، بالا تر باشی . دیدن و خوب دیدن را به ما می آموخت .- تماشای دزدکی آن لوطی های ترسناک نیز بر همین آموزش بود- . می گفت :" هشیار باشید . خرد از مشاهده گری می آید ، نه با طوطی وار خواندن و از بر کردن " . گرچه ما مجبور بودیم درس هایی را از بر کنیم و بخوانیم .
کلاس با این جمله ی خانم ، شروع می شد :" همه چیز زیباست . شکر گزار باشید که شما را به مدرسه فرستاده اند و گرنه می شد پادوی بقال و سبزی فروش محله بشوید و یا حمال ِ سر چهارراه " گلوبندک" دهنه ی بازار بزرگ " .
...
و بدین سان ماشدیم ، آنچه باید می شدیم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر