۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

" یلان، فلک را بیار!"





" یلان " ، فلک را بیار !
شهر ، شهر ِ فرنگه
        تهران ، از خواب بیرون پرید ؛ برف که از دو بامداد به آرامی به شهر ِ نیمه خفته می نشست ، شدت گرفته است . باد ِ سوزناکی برف را به سیم  ِ برق، که کوچه را خط خطی کرده ، چسبانده است .
بچه های پیش دبستانی و دبستانی را مادران، خوب پوشانده و بدرِ خانه ها آورده اند . چرا امروز که زمین و زمان یخ بسته و سرسره شده ، مدارس را تعطیل نکرده اند ؟
دخترِ کلاس سومی همسایه مان را مادرش به خیابان می رساند ؛ پدر، یکی از اتومبیل هایش را که شب ها در کوچه می خواباند بدر خانه می آورد .  می گویم :
 " دختر ک را امروز به مدرسه نفرستید " . پدر سکوت می کند . مادر می گوید :
" مدارس را تعطیل نکرده اند ؛ خانم ناظم ِ بد اخلاقی دارند و اگر نرود غیبتش غیر موجه خواهد بود ".خب غایب شد که شد ، مگر چه می شود " !!!  ترس در چشمان ِ درشت دخترک موج می زند و می خواهد گریه کند !!! بچه را ترسانده اند ؛ از معلم و مدیر و خانم ناظم و نمره و ...
...
        به دوره ی بچگی ام بر می گردم - 60 سال پیش از این - دبستان عنصری در محله ی درخونگاه، که یک سرش به خیابان بوذرجمهری می رسید . سر صف ِ صبحگاهی ردیف شده ایم و می خوانیم :
"... خداوندا ،  چنان کن سر انجام ِ کار ، تو خوشنود باشی و ما رستگار. "
صدای آقای " ابراهیمی " ، ناظم مدرسه در حیاط می پیچد :
" یلان  ، فلک را بیار "
 " یلان " اسم خدمتکار ِ درشت اندام مدرسه بود، که برادر کوچکم و من را از مدرسه ، به در خانه  مان می رساند ؛ آخر ما مجبور بودیم از خیابان بگذریم !
یکی از بچه ها را فلک خواهند کرد . پای لختش را به چوب ِ فلک خواهند بست و آقای ابراهیمی با چوب دستی اش، که شاخه ای است راست و کشیده  از درخت آلبالو ، بر آن خواهد نواخت . این منظره را هنوز در خواب می بینم ، و نفس در سینه ام گره خورده ، از جایم می پرم . این کابوس ِ من است .
...
        در مدرسه ی دخترانه ، دختر ها را فلک نمی کردند ! گوش کنید :
 روز های شنبه ، خانم مدیر مدرسه ی دخترانه ی اسدی، خود در مراسم دعای صبح حاضر می شود ؛ نفس در سینه ی دانش آموزان ، حبس می شود. خانم مدیر،بانگاه ِ بی تفاوت ِ یک دیکتاتور  وعینک ِ دودی اش که نابینایی یک چشمش را می پوشاند ، بسوی صفی میرود که دختر بچه ای در آن می باید تنبیه شود ؛ دخترک ِ خطا کار  را که در هفته ی گذشته تکلیفش را مطابق میل خانم معلم انجام نداده ، از پشت بجلو هل  می دهد و می گوید:
" تن ِ لش "!! و ...
و این نرم ترین تنبیه بود !!!
...
و اینک وقت ِ آن است که نمایش ِ دیگری از آموزش ِ درستکاری  به نمایش در آید:
دانش آموز ِ متهم به تنبلی و یا شلختگی ، و بدتر از همه ،با اتهام ِ " دزدی " را که گناه بزرگی مرتکب شده است ، و مداد پاک کن یا مداد و یا ... همکلاسی اش را برداشته ومی خواسته در کیفش بگذارد ، در سر صف معرفی شود!!
" ویدا ... ، دانش آموز کلاس ِ سوم "ب" ، از صف بیا بیرون ."
 دختری  لاغر اندام، با چشمانی آبی نیلگون ، لرزان از صف کلاسش با قدمی لرزان جدا می شود ، ومی رود به سوی " هیات داورا ن " متشکل از: خانم مدیر ، خانم ناظم ، خانم ِ کلاس سوم "ب"  ، دخترک رنگ برخسار ندارد.
خانم معلم کلاس سوم ،پا پیش می گذارد و کاغذی که با خط درشت ِ نستعلیقِ، نوشته شده :
 من شاگرد شلخته و تنبل کلاس سو م " ب" هستم را به پشت روپوش دختر می چسباند . او را با همین نوشته افتخار آمیز، به تمامی کلاس ها خواهند برد، و در تمام آن روز با همین افتخار، در حیاط ِ مدرسه باید بچرخد !!!
...
        مجازات ِ بچه ها یی که پدر و مادرشان از آنها رضایت نداشتند ، ترسناک تر بود ؛ در زیر زمین مدرسه اتاقی بود تاریک که ، میز ونیمکت ، تخته سیاه ِ از رمق افتاده و جارو خا ک اندازو گچ ِ تخته سیاه را در آن  می گذاشتند و آن را " سیاهچال " می گفتند . اتاقی بی نور و نمور . شاگردمدرسه ی مجرم را به زندان یک شبه در آن  سیاهچال، تهدید می کردند . خانم معلم می گفت:
" اتاق پر است از سوسک ، رطیل و موش ".
...
        آموزش ، در مدارس ، همواره خشن بود و هست . در مدرسه بما آموختند که مانند دیگران باشیم . آیا این بد آموزی نیست ؟
        انواع چیز ها را از همان کودکی ، در درونم ریختند و شد آنچه نباید می شد ؛ آن گونه که تا امروز که 60 سال از آن  زمان می رود ، چیزی از من بیرون نریخته است .  اگر جوانه ای هم بود خشکید و پوسید و رفت .
جغرافی ، تاریخ ، علم الاشیا ء ، شرعیات ، حساب ، املاء  و... را در درونم ریختند و یادم دادند که " طهران  را " تهران " بنویسم و  " ا تاق " را دیگر " اطاق " ، ننویسم . و من شدم طوطی ! گرچه امروز بچه های مان می شوند " کامپیوتر " با سرعت بالا .
من ، امروز چون همکلاسی هایم ، در قشون ِ با سوادان ِ بیسواد رژه می روم ؛ که در رشته ای نسبتا آگاهی است و در بسیاری ازرشته های مرتبط با آن ، عدم آگاهی .
        آموزش ِ واقعی در مدرسه نبود و نیست . این آموزش بمن زندگی نداد . شاید امکانات رفاهی بیشتری را داد ، ولی امکانات رفاهی که به معنی زندگی بهتر نیست ؛ این دو متراد ف هم نیستند .
آموزش ، چیزی را که در درونم بود بیرون نکشید . این پرسش هنوز در من است :
آیا آموزش واقعی ، بیشتر هوشمند ساختن ِ انسان ها نیست ؟
...
        شیون ِ این مرد ِ سرگردان در خیابان ها ، که با وانت بارش ، بلند گو و فرمان در دست و چشم در حدقه گردان ، که پنجره ها و خانه ها را  می پاید و می خواند :
" یخچال ، فریزر ، ماشین لباسشویی ، کمد و بوفه و ...شما را خریدارم "
من را به امروز باز می گرداند .
       این فغان ِ در گلو خفه شده ی اون همکلاسی دبستانی ام نیست ، که سرِ صف ، به فلک بسته شد و چوب  ِ درخت آلبا لو ، کف پایش را قلقلک داد و تا مدتها نتوانست با ما فوتبال بازی کند ؟
...
" یلان، فلک را بیار!"


۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

ما شدیم آنچه باید می شدیم




شهر ، شهر ِ فرنگه
        محله ی ما " سنگلج " بود و گذر ما " درخونگاه " و کوی ما " بهنام " . سنگفرش ِ خانه ی مان " آجر ِ قزاقی " بودو نما ، آجری بود با دیوارهای گچی . و این هویت ِ خانه های محله بود . کوچه ها بهم راه داشت؛ گرچه بن بست بود کوی ما .
        حوضی بود دایره ای شکل در وسط حیاط ، با پاشوره و فواره ای در وسط ، و ماهی های ریز و درشت ِ  قرمزوسیاه در آن ؛ هر وقت " آب حوضی " ، آب را با سطل حلبی که نشان ِ " شرکت نفت ایران و انگلیس " داشت بیرون می ریخت ، آب ِ زلال حوض و ماهی های بازیگوش رقصا ن در آن ، مد تها ما بچه ها را سرگرم می کرد ؛ گرچه یکبار خواهر کوچکم که برای بازی با ماهی بزرگ طلایی به حوض پرید ، در زیر لوله ی فواره گیر کرد و اگر چالاکی اش نبود خفه می شد ؛ و ما بچه ها کاری جز تماشا نمی دانستیم !
" آب حوضی " ، شلوارش را تا وسط ران بالا می کشید و لوله اش می کرد . و این یکی از روزهای خوش ما ، در خانه بود . آنچه را که به حوض انداخته بودیم را از میان ِ آب ِ سبز و خزه ی کنده شده از کف و دیوارحوض ، می جستیم و می یافتیم .
        شیون ِ بوق ِ لاستیکی دوچرخه ی شیر فروش ، در بعد از ظهر هر روز در کوچه می پیچید ؛ و هشداری خوش به ما بچه ها بود که با باز شدن ِ در، به بیرون خانه بپریم و چند بار از سر تا ته کوچه را بدویم ؛ آخر ما را از رفتن به کوچه باز می داشتند. کوچه و خانه های همسایه برای ما شگفتی ها داشت .
        تنها یکبار من و برادر کوچکم توانستیم پای " دستگاه شهر فرنگی " چمباتمه بزنیم و " امیرارسلان نامدار " و " فرخ لقای خالدار " را ببینیم .
        " عزیزان نترسید زدشمن ،  که ..." سر آغاز ِ فراخوانی بود در کوچه ، که پهلوانی شاهنامه خوان با آوای بلندش می خواند ، و ما بچه ها از " صغرا باجی "،خدمتکار خانه اجازه می گرفتیم و به تماشا می رفتیم . شاهنامه خوان، مرد ِ بلند قد ِلاغری بود که در یک دست سپر داشت و در دست ِ دیگرش شمشیر ؛ واز این ور به اون ور می پرید و می خواند : "... عزیزان نترسید ز  دشمن، که رستم رسید با فرامرز . آی عزیزان نترسید ز  دشمن، که رستم رسید با فرانک . آه  عزیزان نترسید ...". " کلاه خود ِ " پردار شاهنامه خوان به ابهت اش می افزود ؛ و با هر یورش رستم وارش به سوی ما ، به عقب می پریدیم و قلب ِ کوچک مان تند تراز پیش می زد و می ترسیدیم . خواهر کوچکم که بیش از چهار سال نداشت ، همپای ما بود در تمام بازی ها و گشت زدن هایمان در خانه و پشت بام و دویدن در کوچه  و ...
...
        از لوطی های محله ، ما را ترسانده بودند ؛ آنها دایره وار، چمباتمه می زدند و " آشیق" ،- یکی از هفت استخوان مچ پای گوسفندی را که در فاصله ی دو قوزک قرار دارد ،- را در دست ِ راست می چرخاندندو" هو" کنان به زمین می اند ختند ؛ و در همین هنگام ،کف ِ دست ِ خود را به  پهلوی ران شان بشدت می کوفند، تا صدایی از آن برخیزد و چیزی می گفتند . من هرگز مفهوم ِ جمله شان را نفهمیدم . گرچه هنوز هم نفهم مانده ام .
...
        صدای خانم معلم کلاس چهارم را خیلی روشن بیاد دارم ؛ گویی همین دیروز بود که به خانم معلم کلاس سومی ها می گفت : " اربعین ِ شله زرد ، چرب و شیرینه شله زرد! " .
معلم کلاس سوم ، " خانم اخوان " بود و خانم ما ، " خانم زهرا نوایی " . موی بور ِ خانم اخوان را یاد دارم و خانم ما ، رو سری بر سر داشت و سبزه چهره بود و مهربان .
درس ِ جاه طلبی ، خانم نوایی به ما نیاموخت ، و بیاد ندارم که گفته با شد : تو باید از دیگران ، بالا تر باشی . دیدن و خوب دیدن را به ما می آموخت .- تماشای دزدکی آن لوطی های ترسناک نیز بر همین آموزش بود- . می گفت :" هشیار باشید . خرد از مشاهده گری می آید ، نه با طوطی وار خواندن و از بر کردن " . گرچه ما مجبور بودیم درس هایی را از بر کنیم و بخوانیم .
کلاس با این جمله ی خانم ، شروع می شد :" همه چیز زیباست . شکر گزار باشید که شما را به مدرسه فرستاده اند و گرنه می شد پادوی بقال و سبزی فروش محله بشوید و یا حمال ِ سر چهارراه " گلوبندک" دهنه ی بازار بزرگ " .
...
و بدین سان ماشدیم ، آنچه باید می شدیم .