شهر ، شهر ِ فرنگه و از همه رنگه
" فرمودید از " صادق هدایت براتون بگم ؟ گفتید صادق هدایت و من بیاد گفته ی آن مرد ِ خردمند افتادم که وقتی ازش پرسیدند:
" روشنفکر در سرزمین ما چه ویژگی داره ؟ اگر درست بیادم مونده باشه چنین گفت " :
" در سرزمین ِ ما ، روشنفکر اندیشمندی است جستجو گر، آرما ن گرا ، خرده گیر و کم و بیش نا خرسند" شما روشنفکرید و چی می خواهید از زبون ِ من ِ شهر فرنگی بشنوید که زین پیش نخونده و نشنیده با شید ؟ این رو میدونم که دستم نیانداخته اید .
من ِ شهر فرنگی ، این مدت که بساط بر دوش ، بهر کوچه و برزنی سرک کشیده ام و هنوز هم تا توان دارم خواهم کشید ، این رو لااقل فهمیده ام که ما در بسیاری از موارد، " حافظه ی تاریخی " نداریم ؛ نگوئید داریم ! من ، از آنچه که برسر خاندان ِ " هدایت " رفت تا رسید به " صادق هدایت " باز گو می کنم و داوری رو به خود شما وا می گذارم. که می دونم اهل فرهنگ اید و عینک هم بچشم دارید ! "
...
شهر ، شهر ِ فرنگه و از همه رنگه
خوب تماشا کن:
این رو که می بینی میدون ِ فردوسیه و خیابون ِ استانبول ، داریم می ریم به طرف ِ خیابون لاله زار تا برسیم به " مسجد هدایت " . اون گوشه ی غربی حیاط ِ مسجد رو ببین ؛ سنگ قبری است که روش نوشته : رضا قلی خان هدایت - وفات 1288 هجری قمری – اونوقت ها این محل خارج از طهرون بود و صحرا بود . خیابون لاله زار هم صحرا بود .
رضا قلی خان هدایت کی بود ؟
رضا قلی خان سهم فراوانی در گسترش علوم و فنون و تاریخ ادبیات ِ ایران داشت ؛ فرزند " محمد هادی خان " بود . در زمان ِ صدارت ِ " میرزا تقی خان امیر کبیر" ، به سمت ِ ایلچی ، یا همون سفیر کبیر ، به خوارزم رفت و این ماموریت رو به بهترین صورت انجام داد ؛ بعد از بازگشت از سفارت خوارزم بود که از سوی ناصرالدین شاه ، به ریاست مدرسه ی دارالفنون منصوب شد و مدت 11 سال ، یعنی تا سال 1279 خورشیدی این سمت رو داشت .
" صادق هدایت " ، چهارمین نسل از " رضا قلی خان هدایت " بود .
...
این رضا قلی خان هدایته که ماجرای دردناک آنچه که بر دودمانش رفت را داره میگه :
سال 1190 خورشیدی است
" زکی خان زند " پسر عموی " کریم خان زند " مامور شده که به مازندران بره و"حسینقلی خان قاجار" رو سرکوب بکنه . او به " چهارده کلاته " در شمال دامغان رسیده . – به این بلوک امروز میگن "دیباج"- اهالی چهارده بواسطه ی ارادتی که به قاجاریه داشتند، خدمت به سردارا ن زند نمی کردند ؛ از جمله جد این چاکر " محمد اسماعیل بیگ " ، مشهور به " اسمعیل کمال " ، که رئیس الروسای آن بلوک بود .
زکی خان زند منطقه ی چهارده رو مدتی محاصره میکنه . مردم هم به قلعه ای درکوه فرارکردند که دست زکی خان به اونها نمی رسید . زکی خان به قرآن مجید قسم یاد میکنه و پیغام میده که :
" به نزد من آیید که یکی از شما را نخواهم کشت ! "
بزرگان و روسا ی چهارده که 41 نفر بودند مشورتی می کنند و فریب این سوگند رو می خورند . مطمئن میشن و از قلعه بزیر میان .
زکی خان میگه :
" من گفته ام یک نفر از شما رو نمی کشم ؛ اون یک نفر رو انتخاب کنید!! "
" محمد هادی خان " پانزده ساله ، پسر رئیس شان بود . او را انتخاب کردند و بقیه ی 40 تن رو " زکی خان زند"کشت و از کله ها شون ، به یادگار مناری ساخت .
" اسماعیل کمال " گفت :
" اگر قصد کشتن ما و ساختن مناری از کله های ما را داری، سر مرا فراز همه ی سر ها بگذار، که من رئیس و بزرگ این قومم ."
" زکی خان " ، قبول کرد و چنین کرد . "
...
می بینم که چهره تون در هم شد و اگر بخوام ادامه ماجرا رو بگم ، د لتنگ تر میشین . پس اجازه بدین ، دنباله ی این " خون جگر " رو بگذارم برای وقت دگر . بهتر نیست ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر