۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

سگ پدر اشغال نریز!







سگ پدر اشغال نریز!
      _ خوب تماشا کن ؛" علمده" رو ببین ، عجب سفید آب و سرخابی به سر و روش مالیده . علمده که دیگه نیست ؛ شده " رویان " .
      _ عمو شهر فرنگی ، فکر کنم داری اشتباه میگی ؛ این عکسی رو که من دارم تماشا می کنم باید مال ِ کناره های دریای مدیترانه و یا جای دیگه باشه .
      _ هی ، هی ،هی . وای بحالت عمو ، وای بحالت ؛ این بچه داره درست میگه . آخه اگر علمده  است ، چه می دونم " رویان " ، پس شالیزارهایی که اون رو در بغل گرفته بودکجاست؟ بساط ِ دل و قلوه ای کجاست ؟ اون بچه های بلال فروش با اون کاسه آب ِ نمک کجان ؟ تازه اون پسر بچه هایی که تا غروب می شد می آمدند کناره جاده ، وتا بوق سگ داد می زدند : اوتاق ،تاق تاق، کجا ن؟ اون همه آپاراتی و آهنگری و خرت و پرت فروش دوره گرد کجان؟  درست میگه این بچه که :
_ عمو شهر فرنگی داری اشتباه میگی .
_ اگر این جا " علمده " ست  پس چرا من هیچ آشنایی رو نمی بینم  ؛ " اسی عنکبوت " کجاست؟ "منصور" با اون سبیل ِ خوش فرم ِ خرمایی که دست در دست "هوشنگ" از" بالا ده" در جنگل،  برای کار اومده بود، کجاست ؟ من که راه رفتن " اسی عنکبوت" رو یادم نرفته که مثل علم وکتل هی کج می شد و خم می شد .
 _خوب ، بچه جون این عکس رو تماشا کن . روی دیوار چی نوشته ؟ " سگ پدر اشغال نریز".   این دیگه خارجکی ننوشته که من اشتباه کنم . درست مال ِ فرهنگ خودمونه .
بلند شو باباجون و پولت هم مال خودت و بگذار کوله بارم رو به دوش بگیرم و تا غروب نشده  شاید آشنایی رو توی پس کوچه ها پیدا کنم ؛ و گرنه باید برم به " صلاح الدین کلا " . در اون جا جوونی روستایی را در اون ورِ شالیزار می شناسم که هم پت و پهن بود و هم کوتوله ،- مثل خودم- که معرفتی داشت و اهل بخیه هم بود .
...
      ای بابا ، یک قهوه خونه هم که پیدا نیست تا گلویی تازه کنم ، و چای قند پهلو یی سفارش بدم و تکه نونم رو خیس کنم ، و یواشکی مثل اینکه توش پنیر گذاشتم ، تو دهنم این ور و اون ور بچرخونم و قورتش بدم .در ضمن بنشینم به تماشای بازی "سنگ "یا چه می دونم همان دامینوی مردهایی که پاتوقشون قهوه خونه ست.
تازه شب رو هم تو قهوه خونه ، با اجازه ی پاسبون ِ محله ، کنارِ قل قل دیزی های نشسته بر خاکستر ِ منقل ، بر روی تخت چوبی دراز بکشم و   شیون ِ لوبیا سفید رو در جنگ با نخود ، تا خروس خون گوش کنم .
...
      ای بابا ، چرا این مردم که همولایتی هام هستندو فقط سرو پزشون عوض شده ، تاسراغشون می رم آدرسی بپرسم ، خودشون رو عقب می کشن . نکنه اون پسر بچه درست می گفت:
_ عمو شهر فرنگی اشتباه می کنی . داری از فرنگستون حرف می زنی !
_ آقا پسر، اینورا ، قهو خونه ای نیست ؟
_اوناهاش اون قهوه خونه!مگر چشمت نمی بینه عمو؟ این دیگه چه کوله ای که بدوشت گرفتی ؟ تا حالا کوله پشتی  این شکلی ندیده بودم . خنده داره .
_ ای بابا ، راستی راستی ، تو شهرِ فرنگم ؟ اون جا که اون بچه نشونم داد نوشته " کافه شا پ "!  یعنی چه ؟ بابا ،من اینقدر عکس ِ خارجکی از مجله ها بریدم و بهم چسبوندم ، و نوار ِ شهر فرنگ درست کردم که این رو می فهمم ، به قهوه میگن " کافی " نه " کافه " .
...
      بهتره راه بیفتم واز همین کناره برم به " صلاح الدین کلا " . راه رو اشتباهی نیامدم ؟ این ور و اونور هی نوشته : " آژانس " ، " آژانس " . نکنه این همون" اوتاق "، " اوتاقه" که برو بچه های ده داد میزدند ، و مسافر ها رو به خونه هاشون فرا می خوندن؟ آژانس دیگه چه صیغه ایه ؟
اهه ! این " اسی عنکبوت " نیست که پشت اون میزِ مدیر کلی  در این دکون نشسته و بمن زل زده؟ روی شیشه چی نوشته ؟ " مشاور املاک و دفتر مهندسی " . نه بابا ، از خستگی داره چشمام آلبالو گیلاس می چینه . اگر " اسی " بود اینقدر با معرفت بود که دمی تکون بده  و این جوری نگاه ِ بی احساس یک دیکتاتور رو نداشته باشه.
ای دل ِ غافل ، دیدی چی داشت می شد ؟ نزدیک بود آخرین بازمانده های شهر فرنگی بساط شو ول کنه وریق رحمت رو سر بکشه. چرا اون ماشینه یکهو به پیاده رو پیچید و خودشو چسبوند به اون ساختمون ِ تازه از زیر د ست ِ سلمونی دراومده ، و ریش تراشیده و ابرو برداشته .اهه ، این همون جوونی که می خواستم پیداش کنم نیست ؟ اسمش چی بود ؟ اون دکتر ِ توپولی مو پولی که آن روز ها داشتند براش ویلا می ساختند بهش می گفت :
_ " آقا بزرگ" .
عجب ماشین ِ پت و پهنی ! چرا شیشه هاش سیاهرنگه ؟
_ آقا جون ، برو کنار . من اون آقاهه رو که تو ماشین خودشو ول داده می شناسم . می خوام باهاش چاق سلامتی بکنم .
_ برو عمو . مزاحم " آقا بزرگ " نشو .
اهه ، خودشه . درسته ، " آقا بزرگه " . بیست و چند سالی از اون روزها گذ شته و اون هم، پت و پهن تر شده و هم بزرگتر .
بابا جون ، من اشتباه کردم ؛ دیگه هولم نده . من که دارم می رم چرا هولم می دی ؟
...

      این دیگه خود ِ هوشنگه . اشتباه نمی کنم . چرا خم شده ؟ منو شناخت ! داره لبخند می زنه .
_ آقا هوشنگ ، سلام . منو که می شناسی ؟
_ معلومه که تو رو می شناسم عمو . چرا سرو ریشت سفید شده ؟ لحاف دوز ِ دوره گرد شدی عمو ؟  اون روزهای سرد ِ زمستونی که به من و منصور پناه می دادی وبه چای گرم مهمانمان می کردی ،مگر یادم می ره ؟ این قدر هم بی چشم و رو نیستم . این رو دیگه از این شهری هایی که به ویلاهاشون میان یاد نگرفتم .
منصور، اینقدر دور منقل اونها پرسه زد تا معتاد شد و افتاده کنج خونش .
_هوشنگ ، باغبون شدی ؟ می بینم که زیر بغلت چند تا بوته گل داری .
_ آره . هم باغبونم وهم شب ها نگهبون ِ این خونه ها.
_ آقا هوشنگ .اگر اجازه بدی من امشب می خوام توی اون اتاقک ِ نگهبانی پیش تو بمونم . برو تا اون بوته گلها پلاسیده نشد ن بکارشون .
_ نگرون نشو عمو . صاحب ِ اون ویلا ، دیر وقت می رسه و تا اون موقع من این گلها رو جایی می کارم تا وارد بشه ببینه . بعدش هم که رفت می برم تو چمن ِ اون خونه بر زمین می چسبونم و همین طور، این ویلا و اون ویلا می کارم تا خشک بشه .
_ اسم ِ این بوته چیه ؟
_ شهر ی ها بهش میگن  " هورتانسیا "
_ با با ، هوشنگ خان شدی یک پا اروپایی و داری فرنگی حرف می زنی ها !! این پسر بچه که داره تو رو صدا میکنه کیه؟  میگه: " هوشنگ " . بچه ی یکی از همین ویلایی هاست ؟
_ نه بابا .آقازاده ی خودمه. ممل ، به آقا سلام نکردی ؟
_ دوست ِ توئه !
_ هوشنگ ، این بچه خیلی چاقه ؛ بزرگتر که بشه کار دستت میده ها!!!
_ اون فقط کباب دوست داره عمو و الان هم که اومده ، از " باربکیو" ی اون ویلا بوی کباب به دماغش خورده .
_ باربکیو دیگه چیه ؟
_ چه می دونم، یه چیزی شبیه منقل خودمون !!

    

        

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

به تیغه ی آفتاب قسم



شهر شهر ِ فرنگه .شهر فرنگی اومده
        می شنوی ؟
    روزی که در بهشت راباز کنند
    لوطی طلبند و لوطیان ناز کنند
خوب تماشا کن ؛ داره یک لوطی قسم می خوره:
  -به پوریای ولی قسم
واون یکی میگه :
  -به تیغه ی آفتاب قسم
نگاه کن دو لوطی دارن میان. یکی با سبیل هایی از بناگوش در رفته و اون دیگری با ابروهایی مانند رشته ی مجعد و چشمانی سیاه و درخشان . باباجون ، اگر ترسو هستی نگاه نکن که می ترسم خدایی نکرده پس بیافتی . ببینم مگر به یک قهوه خونه ای که شمایل قهرمانان داستان های شاهنامه رو نقاشی کرده اند و به در و دیوار چسبوندند، نرفتی و ندیده ای ؟
به حرفهای این دو تا لوطی که دارن وارد قهوه خونه میشن گوش کن :
 - مرد رو با سیبیلش می شناسند ؛ اگر سبیل نداری ، متاسفم ، مرد نیستی !!
 - مرد باید عرق خور باشه !!
...
ای بابا شهر فرنگی اینها کی اند ؟ لوطی اند؟ مگر اصطلاح لوطی به سرگرم کنندگان و نگهدارندگان ِ میمون ، خرس ، شیر ، بوزینه و عروسک گردان و نوازندگان و رقاصان نمیگن ؟ این ها رو که من در شهر فرنگ دیدم ، این نبودند ؟
نه بابا جون ، داری کار دستم میدی . لوطی به اونهایی گفته می شد، که در مشاغل گوناگون، به کار و کسب مشغول بودند، و این موقعیت  فرهنگی ،اقتصادی و نقش سیاسی اونها رو در میون ِ گروههای اجتماعی فقیر تر نشون می داد و در همون حال می تونستند ولگرد و دزد و ... باشند . 
  -ببین بابا شهر فرنگی، اگر این که گفتی لوطی ها میتونستند رهبران اجتماعی فقیران شوند، پس اونهایی که همیشه یک پیاله به گوشه ی کمرشون می بستند، و خیلی مواظب بودند که پیاله شون به کسی نخوره- و گرنه همه ی ناموس ها یکی می شد- ، کی اند ؟ مگه پاتوق ِ لوطی ها قهوه خونه ها و یا مثل بسیاری از اعضای مورد احترام جامعه ، زور خونه ها نبود ؟
 - چرا بود ؛ قهوه خونه ها در ارتباط فرهنگی با زورخونه ها بودند و مشتریان ِ مشترکی داشتند که  هر دو از مفاهیم انسانی ، شجاعت ، جوانمردی ، ایثار و پهلوانی برخوردار بودند .
  -بابا شهر فرنگی ، خیلی سئوال ازت دارم . بگم ؟
- ای بابا ، تو هم فکر کردی بابا شهر فرنگی خیلی حالیشه . نه بابا ، این طور هم نیست .
تو عکس ها رو تماشا کن و من هم یک چیز هایی میگم تا نونی که بدست میارم رو با خیال آسوده ببرم خونه . این طوری بهتره . بهتر نیست ؟ خب ، گوش کن :
        سال 1244 خورشیدیه و شهری رو که هم داری می بینی شیرازه . " قوام الملک " حاکم شیراز مرده و لوطی های میدون شاه به محله های یهودی نشین حمله کردند، و عرق و شراب زیادی رو به غارت بردند، و دارن در میدون شهر عرق می خورند، و به بزرگان ِ یهودی میگن، اگر امنیت می خوان، باید به اونها پول بدن تا اونها رو از هجوم لوطی های محله های دیگر شهر حمایت کنند. میدونی ، آخه اون زمون شیراز ده محله داشت . زیادی حرف نزنم . آخرسر، پول نقد و پنج کوزه ی شراب باج گرفتند .
                                                                                                   به این عکس هم خوب دقت کن :
                                                - مست بازی لوطی هاست . این عکس مربوط به سال 1627 خورشیدیه . لوطی ها در میخونه ای ضیافت ترتیب دادند و دارن کیف میکنن . جالب نیست ؟
                                                اما یاد این واقعه افتادم و الان که گوش ِ مفتی گیرم اومده  بد نیست اون رو هم نقل کنم . سال بعد، یعنی سال 1628 کدخدایی متهم شد که در محدوده اش میخوارگی و قمار رو بیشتر از معمول مجاز کرده و لوطی ها رو هم به آشوب گری تشویق میکنه . کدخدا گفت :
                                                 - خزانه ی عمومی، در آمد چشمگیری از قمارخونه ها و میخونه ها  نداره و اگر اونها محدود بشن، زیانی برای حکومت میشه .
                                                دیگه چی بگم بابا جون ؟ از این مسافر فرنگی بگم که اسمش " فلور "هست و داره می نویسه که چگونه اشراف و دیگر اعضای طبقه ی ممتاز، لوطی ها رو مورد استفاده قرار میدن، تا نفوذشون رو گسترش بدن .
                                                ای بابا ، مجبورم این رو هم بگم که خیلی وقت ها لوطی ها بد جوری مجازات می شدند،و اون هم وقتی بود که بیش از اندازه گستاخی می کردن ؛ مثلا در سال 1229 خورشیدی در شیراز پس از اینکه یکی از لوطی ها با یکی از ملتزمین شاه مشاجره ای کرد، محکوم به 1500 ضربه ی شلاق شد !
                                                                                                  
  -وای بحالت با با ، وای بحالت . خوب توی تله افتادی بابا شهر فرنگی . دیگه نمیتونی از زیر بار ِ سئوال های جوونها دربری .
...
این مسافر بیگانه که اسمش " اسکات وارینگ "هست و داره یادداشتی در باره ی داروغه ای در شیرازمی نویسه ، میگه :
 -اگر شخصی در حال شرابخواری یا مصاحبت با روسپی ها دستگیر بشه، داروغه اونها رو وا می داره تا رضایتشو با پرداخت جریمه بدست بیارن . این آقا داروغه افراد زیادی داره که در شهر پرسه می زنند ،هم از ثروتمندان مالیات می گیرن و هم مواظب هستند کسی شرابخواری واون کارِ زشت رو نکنه!!! . اما اگر به خونه ای دستبرد زده بشه، سرپرست ِ گروه مراقبان که بهش " کوچه چی باشی" میگن مسئوله تا مال ِ دزدی رو به صاحبش باز گردونه، و یا اینکه مبلغ خسارت رو بپردازه . اما ، این خیلی نادره ، چون که داروغه با تموم ِ دزدان شهر ارتباط داره و در مقابل اطاعت و پیروی، اونها رو راهنمایی هم میکنه. بیشترِ دزدی ها در مناطقی اتفاق می افته که زیر نظر " کوچه چی باشی " نیست و مردم میگن :
 - خود داروغه در اموال دزدی  سهمی داره .
...
        ای بابا ، این هم که بمن ربطی نداشت . من ِ شهر فرنگی این عکس ها رو نگاه میکنم و در اندازه ی شعورم یک چیز هایی میگم .
بلند شو بابا جون که واقعا دارم پرت و پلا میگم .
-                     بهتره این رو هم اضافه کنم و بساطم رو جمع کنم :
                                                           
نقش لوطی ها در جامعه، روی دیگری نیز داشت؛ که به عدالت و رفاه اجتماعی ،توزیع عادلانه ی منابع ، حمایت از زنان ،کودکان و پیران ونیز مقاومت در برابر ظلم و ستم مربوط می شد ؛ و این، از وظایف یک لوطی آگاه بود .
...
     دیگه بسه . وقت تنگه و دهنم خشک شده ؛ این بابای " آب  ِ یخی " که همیشه این ورها پلاس بود پیداش نیست تا یک پیاله آب یخ بلوری بگیرم و بنوشم.


     

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

شکر خدا که این خطر بزرگ گذ شت


شهر فرنگی اومده . میگی نه ؛ پس گوش کن
        هی هی هی . من تو رو خوب می شناسم ؛ همین یکی دو ماه پیش بود که سر گذر مستوفی ، دم   ِ دهنه ی بازارچه ی ارامنه ، وقتی داشتم از تبریز و مرند از زبون اون خانوم فرنگی و اون آقای سوئدی جهانگرد می گفتم ، اومدی و از من خواستی از روزنامه ی اعتمادالسلطنه برات بگم . من همون وقت فهمیدم که بابا چیزی حا لیته . آن روز من یک چیز هایی گفتم و گذ شتم . و امروز بازسر و کله ات پیدا شد . بگو ببینم چکاره ای ؟هی هی هی ، شهر فرنگی ، بتو چه که آقا پسر چکاره اند  و یا چکاره می خواد بشه . این به ما نیامده . آمده ؟ نه بابا جون نیامده .
...
        میدونم چرا می خواهی از زمان قاجار بگم . می خواهی از باورهای اجتماعی ، آداب و رسوم و سنن سیاسی و ملی ِ آن دوره بدونی . اما چرا از بین این همه خاطره ها و سفر نامه ها این جناب اعتمادالسلطنه رو بر گزیده ای ؛ چون که او روز نامه شو مخفیانه می نوشت و نه اینکه برای تقدیم به ناصرالدین شاه ؟ این آقا اعتماد السلطنه شاهد و ناظر بسیاری از وقایع بود نه شنونده ی آنها . میدونی که او نیت ِ پرداختن به حوادث سیاسی محض رو نداشت ؛ از اینرو گزارشها ش در حد ممکن دقیق و پیراسته از پرده پوشی های گسترده ی مورخان رسمی درباره. ساده می نوشت . پس گوش کن .
        اعتماد السلطنه داره میگه :
     _روز جمعه است . ششم ماه شوال سنه ی 1308 قمری
        ... به خانه ی حکیم طلوزان آمدم ، باتفاق به باغ مشیرالدوله رفتیم ؛ مجلس  ِ غریبی بود . ساعدالدوله و پسرهای عزت الدوله و پسر خودش و دامادش . شرابی و سازی بود . مرا به عنف نگاه داشتند ، بر خلاف عادت، مشروبات زیاد صرف شد . یک ساعت بعد از ظهر با کمال ِ کسالت به خانه آمدم ، هرچه خواستم بخوابم نشد.
خلاصه ، شب که به عشرت آباد رفتم " اعتمادالحضرت " گفت :
-  امروز نزدیک بود بوجود مبارک صدمه برسد . بخیر گذ شت . مراجعت از سلطنت آباد از زیر ضرابخانه سواره طرف ِ عشرت آباد می آمدند . دست ِ اسب در رفته بود . شاه زمین افتادند . بحمدالله صدمه ای وارد نیامد . شکر خدا که این خطر بزرگ گذشت . خداوند انشا الله هرگز به این وجود مبارک که رئوف ترین و مهربان ترین خلق روی زمین است بد ندهد .
محض اطمینان منزل اعتمادالحرم رفتم که از او احوال بپرسم ، جمعی از این بچه هایی که تازه روی کار آمده اند دیدم که هر کدام ده اشرفی ، بیست وپنج هزاری ، پنجهزاری تصدق می فرستادند . من هم مصمم بودم پنجاه تومان تصدق بدهم ، آنها را که دیدم عارم آمد که با آنها مراد ف شوم . باظهار چاکری تنها اکتفا نموده مراجعت به منزل نمودم و دعا بوجود مبارک کردم. تمام شب خیلی کسل بودم .
...
        می بینم که مشتاقی باز هم بگم . آیا دیگر مشتریانم هم مثل تو علاقمندند که از این روزانه یادداشت بگم ؟ بله . بسیار خوب . گوش کن :
_ جمعه 29 رمضان سنه ی 1308 قمری رو برات میگم :
شاه سوار شده سلطنت آباد تشریف بردند . من تمام روز را در خانه ماندم . مشغول نوشتن تاریخ اشکانیان شدم .
_ شنبه روز آخر ماه رمضا ن
صبح دربخانه رفتم . خدمت شاه رسیدم . شنیدم چند شب قبل بعد از شام شاه خواجه می فرستند که برود منزل عزیزالسلطان ببیند چه میکند . خواجه می رود . بر می گردد و عرض می کند :
 -  قراول، مرا راه نداد.گفت :
 - غدغن است کسی برود .
شاه دو باره می فرستند . معلوم می شود عزیز السلطان خانه ی خودش نبوده ؛ بعد از تفتیش معلوم می شود خانه محمد باقر خان قیصر ناقص الخلقه که از الواط معروف شهر است و دو سالی می شود خودش را بدستگاه عزیزالسلطان داخل کرده ، رفته اند و مجلس شرب و قماری دارند . بندگان همایون از این فقره خیلی متغیر شده بودند . جمعی از اراذل و الواطی را که دور عزیزالسلطان جمع شده بودند اخراج می کنند.  آقا، مردک را رسما ناظر و رئیس دربخانه ی عزیزالسلطان کردند که خود  ِ مردک از همه رذل تر است
...
خب ، امیدوارم که خسته نشده باشی و اگر توفیقی شد و دو باره به گذرتون راهم افتاد دوست داشته باشی بنشینی و به شهر فرنگم گوش و دل بدهی .
دیدی که شهر شهر فرنگه و همه اش رنگ به رنگه ؟
بدرود .